بازی وبلاگی

قبل از اینکه شروع کنم بزارین یه چندتا توضیح بدم :

من اینجو که مینویسم حرفووی دلووم هس . نه داستانه نه بحث علمیه ..

حسی که من دارم ایجوره که مث اینکه چندتو رفیق دور هم نشستن و دارن تعریف میکنن .

ماجرووی کل حیدر هم داستان نیست . همیطوری براتون گفتم که خستگیمون در بره . . اما..

          

من نمیدونم ایی بازی وبلاگی دیگه کدوم کوفتیه که تازگی افتاده سر زبون همه . هر روز میبنیم که یه آدمی شب خوابیده و صبح بیدار شده یه موضوعی از خودش در آورده بعد اسم همه رو مینویسه و میگه دعوت شدی .

خب یکی نیس بگه آقا یا خانوم  عزیز اگه شومو خیلی لوطی شدی و میخای دعووت کنی. به بازی وبلاگی که مفتکی هس دعوت نکن . اگه راس میگی به یه رستورانی ساندویچی بستنی چیزی دعوت کن . ایکه کاری نداره یی مشتی اسمی بنویس و دعوت کنی . ایشالو اگه اومدم شیراز همتونه به یه بستنی دعوت میکنم . رستوران شرمنده .. قوه مالیم نمیرسه . بگذریم ..

خانوم سالی معرفت نشون داده و منو دعوت کرده . که در مورد اتفاق زندگیم بنویسم .

             زبون لوس لوسکی

والو سالی خانوم من اتفاقی تو زندگیم زیاد نیفتاده . تا اونجایی که یادوم میاد چند سال پیش گوش ما رو گرفتن و زور زورکی بردنمون خواستگاری . تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم ای دل غافل ... فردا عصرش تو خیابون ملاصدرای شیرازی داریم میریم طلا فروشی واسه حلقه و ملقه  . البته چرو دروغ بگم خودمم راستش آدم سبک تنکی بودم و ته دلوم کیف میکردم .

 

 خلاصه ما نامزدی کردیم . بعد از چند روز دیگه بهش عادت کرده بودم و ازشم خوشوم آومده بود . تا ایکه یه کمی که بیشتر باهاش صمیمی شدم دیدم بعضی وقتا با یه لهجه بچگونه لوس لوسکی جرف میزنه . عین این کارتن خاله قورباغه بودا که تو تلوزیون ایران نشونن میداد . آقا من یه دفعه بدوم اومد .

مثلا میومد با همون لحجه لوس لوسکی دستشو میزد به کمرش و میگفت : آقای عزیز سوما (شما) نمیدونی که نینیت دلس (دلش) گلفته باهت ببلیش ددر؟

 

آقا منم رو ایی لحجه حساسیت پیدو کرده بودم . چند بار بهش کفتم دیگه ایجوری حرف نزن . او هم لجبازی میکرد .تا ایکه یه روز بش زنگ زدم با همو لهجه لوس لوسکی گفتم خانو خانوم برو کنار دست مامانیت . ... او که همیشه لوسلوسکی حرف میزد یه دفعه با یه صدای عجیب و غریبی عین شعبون استخونی تو سریال هزاردستان داد و بیداد و فحش داد . دیگه تموم شد ....

 

از اون روز ببعد ما هم افتادیم دنبال درس و پول و ورزش . یعنی ایی خاله قورباغه با لهجه لوس لوسکیش زندگی منو عوض کرد 

                           

گالیله

                     گالیله

کلیدر (کربلایی حیدر)آدم عجیب و غریبی نبود . باغبون ما بود . البته نه خیال کنین ما هم مالی بودیما .. نه .. یه باغی بود که از پدر بزرگمون به ارث رسیده بود هزارتو کور و کچل و چپ و چوله روش ادعای مالکیت دوشتن .( خداره شکر شررش کنده شد) . خلاصه بریم سر کلیدر ..

کلیدر ظاهرا آدم صاف و ساده ایی بود . همه عمرش از دهشون و شیرازبیرون نرفته بود . خیال میکرد که ایران شامل  ده خودشن و شیراز هس . بعد فکر میکرد که اگر با تاسکی (تاکسی) ازطرف دروازه قرآن دو روز بری میرسی به خراسون و امام رضا و اگه ۱۵ روز بری میرسی به کربلا( اینجو زود گریه میکرد) و اگه ۲۵ روز بری میرسی به مکه . آها راسی : خیال میکرد یه مملکت دیگه ای بنام کویت هست. چون شنیده بود کویت مثل بهشته . خلاصه چیزی بنام علم جغرافیا تو ذهن ایی آدم پروگرام نشده بود . واسه همینم من و خواهرکوچیکم بهش میگفتیم گالیله .

 

 

کلیدر تو زندگیش دو تااتفاق مهم بیشتر نیفتاده بود . یکی از سربازی معاف شدنش و دیگری هم شب عروسیش که ۵۰۰ هزار بار برامون تعریف کرده بود . هر وقت میومد خونه ما خواهرم از عمد واسه ایکه لج مامانومه در بیاره میگفت کلیدر از عروسیت برامون تعریف کن .

آها .. دو نوع ماشین هم بیشتر بلد نبود . یکی لیسون( نیسان) و دیگه هم تاسکی ( تاکسی) . به همه ماشینای سواری میگفت تاسکی و به هر چی دیگه میگفت لیسون  . هر چیزی هم که تند میرفت میگفت : پدر سگ صاب قد یی تاسکی راه میره

.

من و خواهرم خیلی به ایی بدبخت اذیت میکردیم . یه روزی بابام رفته بود مکه و از اونجا تلوزیون رنگی با کنترل آوره بود . که تا اون روز تازگی داشت . ار قضا کلیدر هم اومده بود خونه ما . ما گفتیمش کلیدر قدرت خداره بین ایی تلوزیونو از مکه اومده زبون آدم سرش میشه بهش بوگو خاموش بشو .خاموش میشه بگو روشن بشو .روشن میشه . اونم میگفت . بعد رفته بود تو دهشون گفته بود حاجی یه تلوزیونی از مکه آورده حرف گوش میده . دیگه هر روز ظهر در خونمون زنگ میزدن و یی ۵۰ تایی داتی میریختن تو خونمون به بهونه های مختلف . بدبخت مادروم ایقد نفرین ما میکرد . میگفت مگه دل درد دارین بووسگا .. ایی بدبخته دس میندازین ؟

 

کلیدر همه عمرش دروغ نگفته بود .یه روز که دیگه منم جوون و جاهل و نا مهربون شده بودم  . با یکی از همکلاسای دوره دانشگاهم ( البته از جنس لطیفیش) رفتیم توی باغ که سیب ترش و گورجه باغی براش بچینم که دیدم کلیدر هم تو باغه . ما هم آقا خودمونه نشکوندیم و راحت قدم زدیم . بعد که خواستم برم گفتم : کلیدر اگه بابام اومد نگی من اینجو بودما سرمو میبره . گفت : کاکا جان آقی دوگدور (مثلا دکتر) مو دوروغ نمیتونم بگم . گفتم کلیدر جون بچه ات بیخیال . نمیخاد که دروغ بگی خب هیچی نگو . گفت خب اگه جاجی پرس کرد کی اینجو اومد مو میگم شومو با یی دختر دومبه گتی اومدی اینجو . خلاصه دردسرتون ندم . این نکبت آخرش مارو شوور داد و به گوش بابام رسوند .

کلیدر مرد خوبی بود خیلی هم کار میکرد . اما یه مرضی دوشت . اونم ایی بود که از صبح پنجشنبه بهوونه میگرفت و میگفت یکی از ده خبر آورده که یکی از بچه هات مریضه باید برم . بابام بهش میگفت : کلیدر شاید ننه بچو مریضه . خب چیجوره که بچه تو فقط شبای جمعه مریض میشه . یه ماشین موزر اصلاح سر برقی هم داشت که البته نمیتونست روشنش کنه . صبح جمعه به من التماس میکرد میگفت والو آقی دوگدور ایی موتور سرزنی سی مو روشن کن . مو که ندوشت چون سرشو با تاید میشست همه موهاش ریخته بود . .....

 

اینو دوشته باشین تا بعد ..

 

از بس که خوبم

امروز ۱۳ می یا ۲۴ اردیبهشت بود روز تولد من.

جالبه امروز هیچکس به من تبریک نگفت . حتی بهترین دوستام . یاد فیلم آدم برفی افتادم . که داریوش ارجمند (اسی خان ) میگفت : آی ی ی... آدم بیمیره هم توی ایران بمیره ....

ایی یه پست نیس فقط یه آه هس > همی . شاید از بس که آدم خوبیم ؟

خدا وکیلی شما هم تبریک نگین

توجه توجه : بعلت سر پوزی خوردن و سبک شدن بنده در قسمت نظرات توسط دوستان عزیز حرفم را پس میگیرم .

بچه های سربراه

                باباهای عتیقه

من و جعفر و هادی و هاشم و امیر خیلی با هم دوست بودیم . صبهای جمعه پاتوقمون بلوار چمران شیراز بود . شب قبل منکه ماشین دوشتم قابلمه میذوشتم دم مغازه منصور کله پز . جعفر مسئول نون سنگک بود . امیر از حیاط خونشون نارنج یا آبلیمو میاورد  . هادی هم کاسه بشقاب جور میکرد هاشم هم پتو متو میاورد . چایی هم به نوبت بود . بعد از اینکه کوه میرفتیم کله پاچه یا آش شیرازی رو میخوردیم و بعدش شروع میکردیم سربسر مردم گذاشتن .

اما یه عادت بدی بینمون مد شده بود که همه سربسر بابای همدیگه میذاشتن و به اصطلاح شرر درست میکردیم . گناهی هم نداشتیم >خب هم تفریح سالم دیگه ای نداشتیم هم خداییش بابای هممون آدمای عتیقا ای بودن .

بابای جعفر مغازه خشکشویی داشت . خیلی رو این مسیله حساس بود که جعفر سیگار نکشه . همیشه هم توهم داشت و لباسای جعفر رو بو میکرد . ما هم که مرض داشتیم هممون میرفتیم دستجمعی یکی یه سیگار میذاشتیم رو لبمون و میرفتیم دم مغازه باباش دنبال جعفر . وفتی وارد مغازه میشدیم یه ابری از دود تو مغزه میپیچید . باباش هم با غضب به ما نیگاه میکرد و میگفت جعفر نیستش  . درس داره ... مگه شما دانشجو نیسین؟ باباتون میدونه سیگار میکشین؟

بابای هادی آدم خیلی مومن و خشکه مقدسی بود . همیشه به اونایی که فیلمای بی ناموسی و بد رو انتشار داده بودن فحش و نفرین میداد . هادی میگفت باباش یواشکی میره تو چیزای خصوصیش میگرده که مبادا فیلمای مستهجن باشه خلاصه رو این مسیله خیلی حساس بود . ما هم هر وقت هادی نبود میرفتیم در خونشون و باباش که میومد دم در می گفتیم : ببخشید حاج آقا : یه فیلمی داریم دست هادی هست الان چون خونمون خالیه  لازمش داریم میشه برید توی کمدش قایم کرده بیاریدش  ؟ میگفت هادی فیلم مخفی و قایمی نداره . میگفتیم نه  حاج آقا یه کمی خصوصیه( با یه چشمک) . اونم دیگه پیله میشد و ما هم یه جوری میفهموندیم که از اون فیلمای حسابی خرابه.

هاشم یه بچه تپل مپل و سفید و مامانی بود . بااینکه خودش از اون پدر سوخته های روزگار بود اما باباش خیلی روش حساس بود . خیال میکرد دوستاش بهش نظر بدی دارن . خودشم به این شبهه دامن میزد . به باباش اینا میگفت : دوستام خیلی منو دوست دارن . همش برام چیز میخرن . جلو موتو میشوننم و موتو یادم میدن. میبرنم سینما . بعد ماهم دستجمعی میرفتیم دنبالش و به باباش میگفتیم امروز تصمیم گرفتیم همگی بریم حمام عمومی . باباش با چشم غره میگفت نه بابا حموم عمومی پر از میکروبه . هاشم نمیاد . هممون با هم اصرار میکردیم که نه ه ه ه .. بدون هاشم اصلا صفا نداره . ما چون اون میاد ما هم میریم ..

بابای امیر دبیر بود و به درس خیلی اهمیت میداد . میرفتیم و به باباش میگفتیم  هممون میخایم ترک تحصصیل کنیم و بیفتیم تو کاسبی . و بعدش هم اون یک ساعت نصیحت تحویلمون میداد . (جالبه که هممون دانشگاهی شدیم بغیر از اون)

 و اما بابای من ... بابای من آدم خسیسی بود . همیشه از این میترسید که دوستای ناباب دور منو بگیرن و بیفتن رو دست من و من خرجشون کنم . این بییشرفا هر روز واسه انفقام از من می رفتن دم مغازه ما و به بابام میگفتن : حاجی واقعا دستت درد نکنه با این پسر بزرگ کردنت . خیلی با معرفته. خیلی لوطیه . ساندوچ فروشی که میریم نمیذاره کسی دست تو جیبش کنه  . واسه همه بچه ها بلیط سینما میخره و همه رو میبره سینما . توی آرایشگاه که میره خیلی خوب انعام میده و همه دورشو میگیرن . بنزین که میزنه دیگه کارگرا میشناسنش و میدون واسش بنزین میزنن چون خوب انعام میده . هر وقت همراش رفتیم که لباس بخره یه چیزایی هم واسه ما میخره میگه به دلم نمچسبه . چغاله بادووم واسه همه جدا جدا میخره .....

خلاصه خانواده هممون شب و روز دعا میکردن که شرر همه از سر همدیگه کم بشه . مادرا شب و روز نفرین میکردن  .بدتر از همه بابای من بود که هنوز که هنوزه میگه : آتیش پولای منو تموم نمیکرد ولی این بچه همشو کرد تو شکم دوساش ....

توصیه های ایمنی

                   شنگول و منگول

توی این پست میخام دیگه خیلی از عکس استفاده نکنم و بیشتر بینویسم . راسش بعضی از ایی وبلاگا رو که  میخونم  . مخصوصا اونوویی که نویسندشون دخترا و زنا هسن خیلی تعجب میکنم . بعضی وقتا با همه فهمیدگیشون و تیزیشون باز میبینم یه جاهایی کم میارن . حالو بگذریم :

امشب میخام مث ایی ننه شنگول و منگول و تپه انگور و بوته کاهو و ...( من نمیدونم ایی بزو چنتو توله کرده بوده؟) که بچه هاشه نصیحت کرد که اگه آقو گرگه اومد دم در در زد اول بهش بگین دومبته بکن تو > بعدش بگین دستتو بکن تو بعدش پاتو > خلاصه همه اعضای بدن ایی گرگ بیبینن بعد در باز کنن. منم نصیحتتون بکنم . البته تو ایی داستان شنگول و منگل که احتمالا شنگول و منگل ... نویسندش مونگول بوده چون باید میگفت سر صاب مرده تو بکن تو . بگذریم ..

 

میخاسم بگم که ایقد توی وبلاگاتون از بدی روزگار و بی معرفتی یار و بدی عشق و ایی حرفا داد و بیداد نکنین . بابا جون یه کمی خودتون چشمتونو باز کنین و حقیقت زندگی رو درک کنین .

چرا میگین مردا روز اول عشقمون بودن و بعدش ولمون کردن؟ خب هر آدم خل و چلی اینو درک میکنه که بخاطر احتیاجه که هر مردی اولش مجبوره هزارتا حرفای قشنگ واسه یه زن بزنه تا اون زن راضی بشه و دلش نرم بشه . اگه بشینه از همون اول خیلی منطقی و خشک صحبت کنه که باید تا روز قیامت سماق بمکه .پس..

اگه دیدی یه مردی زیاد ازتون تعریف میکنه و از خانومی و خونه داریتون میگه یا اگه به  رانندگیتون احسنت میگه  یا اگه به مدیریتتون آفرین میگه  یا اگه توی وبلاگتون مدام کامنت میزاره از مطالب قشنگتون و قلم سحر آمیزتون میگه .. یا اگه شما رو یه زن متقاوت تلقی میکنه .. یا اگه به بچه کوچیکتون محبت بیش از اندازه میکنه...یا اگه داداش کوچیکتونو میبره باشکاه ورزشیوو..یا میشینه پای صحبت بابای پیرتون و مدام احسنت احسنت میکنه و میگه جناب استاد میخام از تجربیات شما همیشه استفاده کنم ویاواسه مادر تون میره از دم شاهچراغ مهر و تسبیح میگیره و میگه از کربلا آوردم و دور حرم تبرک شده یا به هر مناسبتی نذری در خونتون میاره و یا از همه بدتر به شما بگه تو مث خواهرم هستی...یا اگه ..... هزار کلک و حقه دیگه    بخدا باورتون نشه .

تو این دوره زمونه کی وقت داره به خودش زحمت بده از یه زن غریبه تعریف کنه . کدوم مرد بی نظری از رانندگی و مدیریت و آشپزی و نویسندگی و سلیقه و .. یه زن دیگه تعریف کنه؟

تو این روزگار وانفسا کی میاد یه زن دیگه رو بعنوان خواهر قبول کنه ؟ اصلا اینا همش کشکه . 

اگه یه روز براتون پیش اومد یاد من کنید . راستی اگرم قبلا براتونن پیش اومده و بعد فهمیدین که طرف واقعا منظورش یه چیز دیگه بوده از تعریف شمار رو کردن < تو قسمت کامنتا برام بنویسید .