از دفتر خاطرات خشت مال

          عشق عشقه  چه توی مسجد چه توی کافه

اون سالها تازه از تبعید بندر عباس اومده بودیم . هر هفته باید میرفتیم تو شهربانی و تعهد میدادیم . اگر کسی ازمون شکایت میکرد بدون هیچ سوال و جوابی بازداشت میشدیم . با اینحال ما زیر این بارها نمیرفتیم .

شهربانی سیخی چن؟ مگه کله خراب ما این چیزا توش فرو میرفت؟ هر کاری میخاسیم میکردیم .

کلا پنج نفر بودیم . من و مشت اسدلله و مشت عزیز و مشت منصور و مشت حسین آقو . ( اینجا مشتی به معنی کسی که مشهد رفته نیست به معنی داش مشتی هست) .خلاصه واسه خودومون نیمچه امپراتوری راه انداخته بودیم . کاری به کار کسی نداشتیم و مزاحم کسی نمیشدیم  ولی به موقش هم شر بودیم .

یه شب روزای اول فروردین بود رفتیم جلو حافظیه یه دکه کبابی بود که جیگر و کباب و این چیزا داشت . اون مسئول دکه کبابی چون یه مشت مسافر تهروونی دورش بود دیگه به ما توجهی نمیکرد . بعد از اینکه اعتراض کردیم . زود به کلانتری خبر داد و اومدن مارو جمع کردن و بردن کلانتری .حالا ما کاریش نداشتیم تازه از همه  هم بهتر پول و انعام میدادیم .

چیشتون روز بد نبینه فردا شبش یه کامیون اینترناش آوردیم و یه سیم بکسل انداختیم دور دکه کبابی و دکه رو با وسائل توش و آدمای توش کشیدیم و از جا کندیم و بردیم تو بیابون اطراف ول کردیم .اینو گفتم که حساب دستون بیاد .

میون ما از همه شر تر و شرور تر مشت عزیز آقوی خ بود . که به زمین و زمان گیر میداد . مخصوصا اگه یه دو سه بطر از آب آهک عزرووی جهود هم میخورد .

یه شب ساعت ۱۱-۱۲ شب بود که هممون مست و پاتیل بودیم و تو کوچه دژبان خیابوون زند شیراز داشتیم واسه خودومون غزل میخوندیم و میرفتیم . از توی تاریکی کوچه سر و کله یه آخوند روزه خونی پیدا شد . که داشت رد میشد.دیدیم که عزیز آقو رفت طرفش و من فهمیدم که میخاد گیر بده بهش. من خودوم از ایی اخلاقش شاکی بودم .

رفت و به آخونده گفت : سید این وقت شب کوجو بودی؟

آخونده که دید اوضاع مناسب نیست  خودشو جمع و جور کرد و گفت : روزه حضرت سید الشهدا و حضرت ابوالفضل بودم .

عزیزآقو گفت : خب عشق کردم واسه منم الان روزه بخونی .من جلو رفتم و گفتم : مشتی بیخیال شو  ما دهنمون امشب نجسه اسم امام و پیغمبر نیار این هم سیده اذیتش نکن.

زیر با نرفت و دستشو به جیب کرد و هر چی اسکناس داشت داد به سید و گفت باید روزه بخونی. آخونده گفت بابا من منبر ندارم . عزیزآقو دولا شد سجده کرد و گفت بیا بشین رو کمر من . آخونده هم از ترس نشست روی کمرش و بنا کرد با صدای سوزناک یه روزه از امام حسین(َع) و ابوالفضل خوند . نمی دونم چقدر طول کشید .ولی یه وقتی بخودومون اومدیم دیدیم که اثری از مستی تو سرمون نیست و بسکه که گریه کرده بودیم از هوش رفته بودیم .

هممون یه حالت گیج و منگ بودیم . بدون اینکه حتی یه کلمه با هم حرف بزنیم از هم جدا شدیم و رفتیم خونه. تا یه هفته ای از همدیگه خبر نداشتیم . آدم شدیم . از اون تاریخ نه لب به مشروب گذاشتیم . نه دیگه کسی صدامونو شنید .دیگه اون آخونده رو هم هر جای شیرازو که گشتیم پیدا نکردیم که نکردیم . هر چی بود و هر کی بود  زندگی هممون زیر و رو شد و هممون سعادتمند شدیم .... 

 

 

تپه گوگوش (از دفتر خاطرات خشت مال)

                تپه گوگوش (جبل القوقوش) 

سال ۱۳۴۶بود . توکشور شیخ نشین عمان یه درگیری به ظاهر داخلی و قومی در گرفته بود . یه طرف حکومت سلطان قابوس با حمایت دولت انگلستان و آمریکا و طرف دیگه هم نیروهای شورشی با حمایت کمونیستها که شامل نیروهای چریکی که از طرف شوروی سابق و کشورهای عربی چپی حمایت میشدند به جوون هم افتاده بودند. نیروهای حکومتی سلطان قابوس و انگلیس بد جوری در مقابل چریکها شکست خورده بودند و عنقریب بود که اون منطقه کاملا سقوط کنه .

 

از اونجایی که ایران بعنوان ژاندارم منطقه خلیج فارس و دریای عمان بود .نیروهای ارتش ایران وارد عمل شده بود .

ارتشیها و سربازا میرفتن و واسه ۴۵ روز ماموریت پول خوبی میگرفتن . البته واقعا هم شجاعانه میجنگیدن و تونستن اونجا رو نجات بدن .

اون زمان من جزو نیروهای ویژه گارد شاهنشاهی بودم . شبانه بمن تلفن زدند که باید واسه یه ماموریت خودمو آماده کنم .

 

خلاصه جریان از این قرار بود که پسر یکی یه دونه یکی از تیمسارای ارتش رو که خواسته بود خودشیرینکی کنه و رفته بود عمان واسه جنگ . تو دست یه مشت چریک عرب کمونیست اسیر شده بود.

اون شب جلسه تو دفتر ستاد نیروهای مسلح برگذار شده بود و از بهترین افسرای ارتش ایران اونجا بودن .

خلاصه فرادا صبح با یه هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش به عمان رفتیم . اونجا تمامی جرئیات رو  یاد گرفتیم . من و سه نفر دیگه شبانه با لباس عربی با ۲ نفر افراد محلی به کوهایی که خبرچینا گفته بودن محل اختفای اسیرا هست رسیدیم .

در اونجا تپه ای بود که تحت اشغال شورشیان بود و همونجا تمام منطقه رو زیر نظر داشتن .

ساعت ۳ شب بود که به اولین نگهباناشون رسیدیم و اونا رو با سیم مرگ کشتیم و بی سرو صدا به ساختموناشون رسیدیم .

به هر کسی که میرسیدیم بی درنگ با سیم مرگ میکشتیمش. بدون سرو صدا این تحفه نطنز و بچه سوسول رو پیدا کردیم و از زندان بیرون آوردیم .

اما این کره خر از بس دست و پاچلفتی وبود که دستاش به پاهاش میگفت :گه نخور .

اینقدر از خودش سرو صدا در آورد که عاقبت نگهبانا فهمیدن و شروع کردن به تیر اندازی. پنج دقیقه بعدش همه آسمون مث روز روشن شده بود . ولی ما یه جا قایم شده بودیم و ما رو نمیدیدن .

تا اینکه نیروهای ارتش که منتظر ما بودن وارد عمل شدن و اونا رو محاصره کردن .

یکی از سخت ترین جنگایی بود که حتی هنوزم تو فیلمای هالیوود نمیشه دید .جنگ ادامه داشت تااینکه فردا عصرش متوجه شدیم همه چریکها فرار کردن و اون تپه ها رو تخلیه کردن.

این عملیات باعث شد که در عرض یه هفته تمامی چریکها تسلیم بشن یا به کشورای خودشون فرار کنن .

از طرف فرماندهی ارتش جشن مفصلی در قرارگاه نیروهای ایرانی گرفته شد .

 

گوگوش که اون موقع یه دختر ریزه میزه سبزه بود و تازه روزای آغازین شهرت رو داشت شروع میکرد . با هلیکوپتر ارتشی اومد داخل قرارگاه. و اون شب تا نزدیکای صبح برنامه اجرا کرد . آخرشم با همه افسرا دست داد و عکس گرفت . اما جالب اینجا بود که تا به من رسید منو بغل کرد و بوسید. من خودمم باورم نمیشد  اما چشمم به چشم فرماندهان بلند پایه که افتاد فهمیدم که دارن از حسادت می ترکند.

شناسنامه گوگوش

سلطان قابوس هم اونجا و به من دو افسر دیگه  یه ماشین شورلت نو جایزه داد . و اون شب به افتخار گوگوش اون تپه رو تپه گوگوش نامگذاری کردن که هنوز تو نقشه هاشون بنام تپه گوگوش نامیده میشه .گوگوش

قضیه

    اول اینو که زاییدی بزرگش کن

شاید بارها و بارها از بزرگترا و یا آدمای با تجربه تر شنیده باشید که بهتون گفتن:حالا اینو که زاییدی اول بزرگش کن تا بعدیش .

و اما قضیش :

میگن او زمونای قدیم  البته نه خیلی قدیم که عاموت ماموت میخورده . همین ۲۰۰-۳۰۰ سال پیش . وفتی که میخاسن یه عروسی رو بفرسن خونه بخت اول واسه شب عروسی آمادش میکردن . او موقا که مث حالا آرایشگاه وشهین خانوم منقاش طلاو ماکس صورت و اپیلیدی و دیکلره و اپیلاسیون و فیشیال و  هزار کوفت و زهر مار که نبوده . خوشکل واقعا خوشکل بوده و زشت هم زشت . خلاصه بگذریم .

ولی واسه اینکه شب عروسی  دوماد تو حجله از ترس زهله ترکمون نشه . عروسو میبردن پیش بند انداز .بند اندازا معمولا از این زنای کولی بودن .

میگن یه روز یه عروسی زیر دست بند انداز بوده و گلاب به دماغتون یه باد مخالفی تو دلش پیچیده بوده . هر چی خودشو میگیره و فشار بخودش میاره نمیتونه  مهارش کنه. تا ایکه خیر سرش از دستش در میره . و از بخت بد صدای ناهنجاری هم ایجاد میکنه . دیگه از خجالت داشته آب میشده که زن بندانداز واسه ایکه یه کم آرومش کنه : هورا میکشه و کل میزنه و میگه مبارکه چون نشونه اینه که بچه اولت پسره . عروس هم خیلی خوشحال میشه و خیالش راحت میشه .

بعد از چند دقیقه بند انداز میبینه که عروس خانوم داره جابجا میشه و زور میزنه . میگه ننه چته؟ چرو داری بخودت فشار میاری؟

عروسه میگه : والو میخام دومیشم پسر باشه .

بند انداز میگه ننه بزار حالا همی رو که زاییدی بزرگش کنی تا بعدیش.

نتیجه ۱: همیشه  قبل از آرایشگاه رفتن ....

نتیجه ۲: گل اول رو که تو فوتبال زدین نگین  ما منتظر دومیش هسیم.

نتیجه ۳: نتیجه   یک هیچ به نفع خدیجه

 

تررکایت (حکایت)

                        خداکریمه؟

اصولا ما ایرانیها و بیشتر ما شیرازیها همیشه به کریمی خدا دل میبندیم . و بجای اینکه امید به اون داشته باشیم اونو یه مسئله اساسی میکنیم و کریمی خدا رو پایه و اساس تصمیم های مهم قرار میدیم. در صورتیکه ..... اصلا بیخیال بریم سر حکایت .

در زمانهای دوره  دوره  دووووررر  .. . نه ببخشید این مسئله کاری به زمان نداره . در همه زمانها آدمای نادوون وجود دارن .

میگن یه روزی یه پسر نوجوونی تغریبا ۱۳-۱۴ ساله ای با مامانش زندگی میکرده . پسره هیچ غم و غصه ای نداشته و روزگار خوبی رو میگذرونده.

مامانش هم با اینکه کم کم  به ۴۰ سالگی نزدیک میشده ولی هنوز مث بنز ۲۲۰ چراغ خربزه ای و قالی کرمان و موتور هوندای۱۰۰۰ گولد وینگ سه آمپر ... روز بروز بهتر و سر حالتر میشده .

DSCF2189                             Honda CBX 4-stroke 6-cylinder open class superbike 1980

تا اینکه پسره میبینه که مامانش چند وقتیه رفتارش عوض شده . یه روز مامانه میاد میگه : ببین عزیزم تو دیگه بزرگ شدی و منم دارم پیر میشم . چند وقت دیگه تو میری سر خونه زندگی خودت و من تنها میمونم . خب منم باید واسه جلوگیری از حرف مردوم یه سایه بالای سری داشته باشم .

خلاصه ... مدتی بعد  پسره میبینه که هفته ای دو سه بار یه مردیکه گنه و بد قواره ای که رو پیشونیشم جای مهر نماز بوده و معلومه از مردان خوب خدا هست بعنوان بابای جدید میاد خونشون.  همون روزا هم مامانش از صبح به سر و وضعش خوب میرسه .

این مردیکه هم میومده و از تو حیاط رد میشده و از پله ها میرفته بالا . چون اطاق خواب بالا بوده .بعد از یکی دو ساعت برمیگشه و با یه خنده مرموزی دستی به سر و روی این آقا زاده میکشیده و لپشو میکشیده و با لحن تمسخر آمیزی میگفته: آفرین پسر گل . چه پسر آقایی .

این پسره هم خون خونشو میخورده ولی راهی به نظرش نمیرسیده . هر چی هم به مامانش میگفته و اعتراض میکرده  مامانه فقط میگفته : عزیزم ناراحت نشو  خدا کریمه.

پسره هر چی به مغزش فشار میورده نمیفهمیده معنی خدا کریمه یعنی چی؟ و این  خدا کریمه  کی میخاد  اتففاق بیفته .

تا اینکه یه روز تو مدرسه با یه بچه شیرازی تیز و زبل و با هوش رفیق میشه و خلاصه سفره دلشونو واسه هم باز میکنن . پسره به رفیقش میگه :حالا همه این جریانات به کنار ولی این جریان خدا کریمه رو من نمیفهمم یعنی چی؟

بچه شیرازیه میگه الان بهت نشون میدم. روزی که قرار بوده شوهر ننه بیاد و از پله بره بالا  دوسته میره ۲تومن میده نخود و میاره میده به پسره .

خلاصه وقتی شوهر ننش از پله ها میره بالا این دو نفر نخودا رو میریزن تو پله هاو موقع برگشتن مردک پاش میسره و با کون میخوره زمین و لگن و دنده و دست و همچیش میشکنه و دیگه از اوون طرفا پیداش نمیشه .

نتیجه: ۲تومن نخود عرضه و تواناییش از هزار تا خدا کریمه بیشتره