تررکایت (حکایت)
اصولا ما ایرانیها و بیشتر ما شیرازیها همیشه به کریمی خدا دل میبندیم . و بجای اینکه امید به اون داشته باشیم اونو یه مسئله اساسی میکنیم و کریمی خدا رو پایه و اساس تصمیم های مهم قرار میدیم. در صورتیکه ..... اصلا بیخیال بریم سر حکایت .
در زمانهای دوره دوره دووووررر .. . نه ببخشید این مسئله کاری به زمان نداره . در همه زمانها آدمای نادوون وجود دارن .
میگن یه روزی یه پسر نوجوونی تغریبا ۱۳-۱۴ ساله ای با مامانش زندگی میکرده . پسره هیچ غم و غصه ای نداشته و روزگار خوبی رو میگذرونده.
مامانش هم با اینکه کم کم به ۴۰ سالگی نزدیک میشده ولی هنوز مث بنز ۲۲۰ چراغ خربزه ای و قالی کرمان و موتور هوندای۱۰۰۰ گولد وینگ سه آمپر ... روز بروز بهتر و سر حالتر میشده .
تا اینکه پسره میبینه که مامانش چند وقتیه رفتارش عوض شده . یه روز مامانه میاد میگه : ببین عزیزم تو دیگه بزرگ شدی و منم دارم پیر میشم . چند وقت دیگه تو میری سر خونه زندگی خودت و من تنها میمونم . خب منم باید واسه جلوگیری از حرف مردوم یه سایه بالای سری داشته باشم .
خلاصه ... مدتی بعد پسره میبینه که هفته ای دو سه بار یه مردیکه گنه و بد قواره ای که رو پیشونیشم جای مهر نماز بوده و معلومه از مردان خوب خدا هست بعنوان بابای جدید میاد خونشون. همون روزا هم مامانش از صبح به سر و وضعش خوب میرسه .
این مردیکه هم میومده و از تو حیاط رد میشده و از پله ها میرفته بالا . چون اطاق خواب بالا بوده .بعد از یکی دو ساعت برمیگشه و با یه خنده مرموزی دستی به سر و روی این آقا زاده میکشیده و لپشو میکشیده و با لحن تمسخر آمیزی میگفته: آفرین پسر گل . چه پسر آقایی .
این پسره هم خون خونشو میخورده ولی راهی به نظرش نمیرسیده . هر چی هم به مامانش میگفته و اعتراض میکرده مامانه فقط میگفته : عزیزم ناراحت نشو خدا کریمه.
پسره هر چی به مغزش فشار میورده نمیفهمیده معنی خدا کریمه یعنی چی؟ و این خدا کریمه کی میخاد اتففاق بیفته .
تا اینکه یه روز تو مدرسه با یه بچه شیرازی تیز و زبل و با هوش رفیق میشه و خلاصه سفره دلشونو واسه هم باز میکنن . پسره به رفیقش میگه :حالا همه این جریانات به کنار ولی این جریان خدا کریمه رو من نمیفهمم یعنی چی؟
بچه شیرازیه میگه الان بهت نشون میدم. روزی که قرار بوده شوهر ننه بیاد و از پله بره بالا دوسته میره ۲تومن میده نخود و میاره میده به پسره .
خلاصه وقتی شوهر ننش از پله ها میره بالا این دو نفر نخودا رو میریزن تو پله هاو موقع برگشتن مردک پاش میسره و با کون میخوره زمین و لگن و دنده و دست و همچیش میشکنه و دیگه از اوون طرفا پیداش نمیشه .
نتیجه: ۲تومن نخود عرضه و تواناییش از هزار تا خدا کریمه بیشتره