مدرسه جبیب ابن مظاهر ( زینت پلویی)

بقیه  لنگه کفش کهنه :

....تغریبا همه کلاسها آماده شده بود واسه تزیین کلاس بچه ها به گروههای ۳ تا ۵ نفری تقسیم شدن . هر گروهی یه مسیولیت داشت . یه گروه کارشون از حفظ کردن دکلمه و ایی چرت و پرتها بود و یه گروه مسئول تهیه شیرینی و آبنبات شد . یه گروه قرار شد روزنامه دیواری و عکس و ایی اوضووی اللا ( اوضووی ال یعنی اوضاع و احوال مسخره) درست کنه . یی چندتو فلکزده و مفی تفی هم شدن گروه سرود . از اونجایی که ناظم هیز ما هم به هر بهونه ای میخاس با ننه جعفر تلفن بزنه و اتفاقا مدتی ما آتو دسسش نداده بودیم  آخر از همه گروه ما رو کشید کنار و چون میدونس مامان جعفر خوش سلیقه هست و دست و دلباز ... گفت تزیینات کلاس بعهده شما باشه . به جعفر  هم گفت : حتما از سلیفه مادرت استفاده کن . 

خلاصه جعفر بمن گفت خب چکار کنیم ؟؟؟ گفتم حق نداری به مامانت بیگی . صبر کن تا یه فکری بکنیم . باید یی مشتی بادبادک و کاغذ رنگی بخریم . ولی منکه عمرا پول واسه ایی اشغالا بدم . رفتیم توی رودخونه خشک و زیر پل نشستیم و فکر کردیم . زیر پل رودخونه خشک همیشه محل جلسه های ما بود . تا اینکه یه فکری بنظرمون رسید ...

حسین یه خاله مسنی داشت که توی بهزیستی کار میکرد . نمیدونم الانم اینجوری باشه یا نه . اما بهزیستی وسایل جلوگیری از حاملگی رو مجانی در اختیار خانواده ها میذاشت . خاله حسین هم مسیول اونجا بود . در ضمن همیشه توی خوشون یه مقداری از این وسایل رو نگه میداشت واسه همسایه ها که لازم داشتن . عصر رفتیم در خونه خاله حسین . که خدارو شکر خودش خونه نبود اما یه پسر دل و دیوونه دوشت که در رو باز کرد . حسین هم رفت داخل و ۵ بسته کاندوم آورد ( با عرض معذرت از همه شرمنده) . خلاصه ما هم اومدیم تو مدرسه و بعد از ساعت کلاس همه اونا رو باد کردیم و با ماژیک رنگی رنگیشون کردیم و به سقف کلاس آویزوون کردیم . فردا صبح که همه اومدن نه هیچ دبیری نه هیچ دانش آموزی تا چند روز نفهمید که این چییه . و همه تعجب میکردن که بادبادکای به این بزرگی رو ما از کجا آوردیم ( اون موقعها جوونا چشم و گوششون مث الان باز نبود ) . تنها کسی که زود فهمید دبیر تعلیمات دینیمون بود که یه پیرمرد با عینک ته استکانی بود . اما فقط نیگاهشون میکرد و میخندید . به کسی هم چیزی نگفت .

... خلاصه کلاس ما از همه لحاظ بهترین و قشنگتیرن بود . حسین گفت بهتره اگه میخایم کلاس رو به گند بکشیم حالا بکنیم که دهه فجره که مدیر و ناظما خیلی خیلی زورشون بگیره و حالشون گرفته بشه . گفتم باشه . رفتیم توی  رودخونه و ناگهان یه لنگه کفش زنونه از ایی پاشنه بلندا که از لاستیک فشرده هست رو پیدا کردیم .

زنگ اخر روز پنجشنبه بود و فرداش جمعه بود . توی کلاس از این بخاریهای دیواری داشتیم . کفش رو درست کنار شمعک بخاری بستم و اومدم بیرون در کلاس رو هم بستم .

صبح شنبه وفتی زنگ خورد و بچه ها در کلاس رو باز کردن ...... همه جا سیاه سیاه و پر از دوده بود . پلاستیک کفش آب شده بود و روی زمین جاری شده بود و همه کلاس و نیمکتها سیاه شده بودن . بادبادکها و تزیینات هم همه سیاه شده بودن .....

آقای مستشاری و رعنایی هر روز میومدن و میگفتن ما خودمون میدونیم کار کیه . ولی میخایم خودش بیاد بگه . اگه خودش بگه کاریش نداریم . سید جعفر احمق میگفت بهتره بریم بگیم تا کاریمون نداشته باشن . مجبور شدیم بردیمش توی رودخونه و یه کتکیش زدیم تا نره بگه .

تا مدتها توی حیاط مدزسه که راه میرفتیم  آقای مستشاری میومد جلوموون و زوول میزد توی چیشای ما سه نفر و به یه آدمای دیگه میگفت : نمیذارم قسر در برن . کسی نتونسته توی مدرسه من کلاس رو آتیش بزنه و در بره . درست عین سریال هزار دستان که اون مفتش میومد جلو رضا میر شکار و حرفایی طعنه آمیز میزد . و میدونست که قاتله اما مدرک نداشت . ....

 

 

 

دبیرستان زینت پلویی

این قسمت : لنگه کفش کهنه

اون موقا پول ارزش دوشت . ولی ۵ تومن همو روزا هم باز پول کمی بود . واسی من که بابام دستش به جیبش قهر بود خب ارزش دوشت . قرار بود هفته ای ۵۰ تومن بده . ولی عامو مگه میداد؟؟؟؟ اول که هزارتا حمالی جور واجور از جوون منه بدبخت میکشید . ماشینه باید میشستم ( اوهم ایی ماشینی که انگار تاس کباب سگ) . باغچه رو باید تمیز و میکردم ( باغچه ای که فقط دوتا نخ شمعدونی انگار ... توش بود . حوض رو باید خالی میکردم ( حوضی که فقط دوتا ماهی جوبی سیاه زشت و کفراتی بیشتر نداشت ... 

 خلاصه عین کوزت تو بینوایان باید کار میکردم تا ۵۰ تومنه بیگیرم . تازه او هم نه همی هفته ها . در ماه شاید یی هفته اش موفق میشدم . صبج که به بابامون میگفتیم پول  میگفت : لا اله لا الله ... بچه تو نمیفهمی آدم صبح اول صبح نباید اسم پول بیاره  تا شب دشتووم کور میشه؟ ظهر با احتیاط میگفتیم اگه میشه ایی هفتگی ماره بدین . ایی دفعه دیگه رو میکرد به مادرووم میگفت : زن چرو تربیت به بچات یاد نمیدی ؟؟؟چرو نمیگی باباتون ظهر خسته و کوفته اومده میخاد نهار بخوره  اسم پول جلویش  نیارین  لقمه تو گلوش میپیچه و بی بابا میشین و یتییم میوفتین زیر دست  مردم . شب دیگه نمیخاس بیگیم که پول .. چون خودش شروع میکرد میگفت هر شبی قبل از خواب اسم پول میارن  تا صبج خواب اله وله  میبینم . خب منم آدم چس چربی بودم دیگه بهش نمیگفتم ولی یی جاهایی با چرچیل بازی جزززشو در میاوردم . بگذریم ..

اوو سال دیگه خیلی سابقمون توی مدرسه خراب شده بود مخصوصا که یه زنگ راحتی یه خر نون خشکی  دم در مدرسه بود و صابشم رفته بود در یی خونه ای نون خشک بگیره . آقا ما هم طناب خره گرفتیم و بزوور کشیدیمش تو حیاط مدرسه . بعد هم به سید جعفر گفتم برو وارونه سوار خر بشو . خلاصه همی بچه دور ایی خر بیچاره هوو میزدن و آقووی رعنایی هم از پشت بلندگو فحش خار و مادر به من و حسین و جعفر میداد . خیلی التماس کردیم که به مامان جعفر زنگ نزنه چون از این جور کارای چیپ که میکردیم خودمونم جلویش حجالت میکشیدیم . خلاصه اول میخاسن بکشوننش مدرسه ولی خیلی التماس کردیم و گفتیم به باباهای خودمون زنگ بزن ولی به مادر جعفر زنگ نزن . خلاصه بخیر گذشت .

آهاا دوشتم میگفتم که اوو سال قبل از دهه فجر قرار شد از هر دانش آموزی ۵ تومن مگیرن واسه ایکه کلاس رو رنگ بزنن . جعفر و حسین گفتن چکار کنیم ؟ من گفتم اینا دروغ میگن . میخان با ایی پول ما برن کیک و چایی و نسکافه بخرن و گردنشون کلفت بشه و خودمونه بزنن . منکه اگه سرووم بره باج نمیدم . جعفر گفت میخووی من مال سه تامونه بدم ؟ گفتم کره بز نقل پولش نیس  بخاطر ایه که واسی ما افت داره که از همی حالو تو جامعه توسریخور بار بیویم .در ضمن به ایی مامانتم میگی زرتی دست نکنه پول بده  بیزاره مشکل خودمونه خودمون حل کنیم .

خلاصه همه پول دادن ما ندادیم .تاایکه یی روزی آقووی رعنایی اومد سر کلاس و به یی بچی که مبسر بود گفت همه پول دادن؟؟؟ گفت فقط ایی ۳تا پول ندادن . آقووی رعنایی هم گفت بیوین بیرون . ما هم اومدیم . آقا جلو همه گفت ایی ۳ نفر دانش آموز مایه خفت و خاری و سرشکستگی ایی مدرسه هستن . هر روز از کمیته زنگ میزنن و از اینا شکایت میکنن . با ایکه اسمشونه به کمیته عوضی گفتن ولی من میدونم خوده نره الاغشون هستن . بدبختا اگه ندوشتین یی حرفی . شما که دستوون بدهنتون میرسه . خلاصه به یکی از بچا گفت و انوم اومد از تو جیبمون در آورد ...

شکست روحی بزرگی خردیم . خیلی زورووم گرفت . جعفر و حسین گفتن چیکار کنیم ؟ گفتم صبر کنین . بیزارین اینجاره رنگ بکنن . من دانم ایی کلاس .

بقیه داره ..

ته دیگ :شرمنده اگه چند روز نبودم . شدید مریض بودم . چون وزن کم کرده بودم سیستم دفاعی بدنوم پایین اومده بود و سرمای شدید خوردم . و ایی یعنی فاجعه ... چون توی این مرحله سرماخوردیگی یعنی دیگه تمام ..  ولی عیبی نداره هرچی خیره پیش میاد  

دبیرستان حبیب ابن مظاهر ( زینت پلویی)

       فاضلاب آورزش و پرورش شیراز ۳

...اونایی که محل این دبیرستان بلدن >میدونن که پشت ایی مدرسه یی رودخونه خشکی هست . همو رودخونه معروف شیراز که وسط شهر رد میشه . اونجو پاتوق ما سه نفر بود . زنگووی راحت از دیوار میپریدیم تو رودخونه و اونجا میگشتیم . بیشتر موقعها با توله سگا بازی میکردیم . یا اینکه معتادا رو با سنگ میزدیم و فرارمیکردیم . ولی بیشترین جاذبه ایی رودخونه ایی بود که همیشه یه چیزایی عجیب و غریبی توش پیدا میش. هر کس هر چیزی رو که میخاس از شررش راحت بشه و نمیخاس کسی بفهمه میانداخت اونجو  .. اون موقعها بیشتر میشد عکسها و اعلامیه ای سیاسی که مردم توی اطاق بچه هاشون پیدا میکردن و یا بعضی وقتا چیزای خصوصی که مردا یا زنا نمیخاسن شوهراشو یا زناشون ببینن مث دسته گلهایی که دوست دختراشون بهشون میدادن و یا حتی نوزادان ناخواسته .. پیدا میشد .

یه روز داشتیم توی رودخونه خشک پرسه میزدیم که دیدیم دو تا کارتن بزرگ که سرش بسته بود و چند تا سنگ هم گذاشته بودن روش اونجان . دویدم و سرشو باز کردیم دیدیم یی مشتی کاغذی توی یه پلاستیک سیاهی هست . اول خوشحال شدیم >گفتیم شاید پوله و یه آدمایی دزدیدن و گذاشتن اونجا ولی بازش که کردیم دیدیم  وااااای اقا پر از عکسای عروسیه . عروسیای مختلف . اون موقعها خیلی رسم نبود که عروسیهای مختلط بگیرن . اصلا عروسی فقط توی خونه میشد مختلط باشه . تازه اگرم کمیته میفهمید که توی خونه عروسی گرفتی که مکافات بود .

 

خلاصه ما زود کارتنا رو که خیلیم سنگین بود ورداشتیم و بردیم توی پارک . دیگه او روز مدرسه هم نرفتیم . عکسا رو تقسیم کردیم . بعد از یه مشت کتکاری و زور ورزی  بالاخره به توافق رسیدیم که همه بطور مساوی  عکسای دخترای تکی و عروس داماد و خانوادگی رو  تقسیم کنیم . سید جعفر خاک برسر بیشتر عکس میزهای غذا رو وردوشت . 

منکه  عکسای تکی رو جدا کردم و بقیه رو بردم خونه . اون موقع توی محله ما خیلی همسایه ها با هم جور بودن . عکسا رو که گذاشته بودم توی خونه . زنای همسایه هر روز میومدن پیش مادروم و هم تعریف میکردن هم عکسا رو نیگاه میکردن و نظر میدادن . همشونم خیلی التماس میکردن که چندتا از عکسا رو بهشون بدیم . خلاصه ما هم به همسایه هایی که هر از گاهی میومدن کمک مادروم با هزار التماس ۲ تا عکس (اونم نه خوشکلاش) بهشون میدادیم . بعضیاشونم میومدن گله میکردن که چرا از ایی عکسا به فلانی دادین و به ما ندادین . جالب این بود که به هر کدومشون از این عکسا میدادیم اونا هم واسی جبران ظهرها یه کاسه آش رشته >آش ماست > نارنج درخت خونشون > سبزی خوردن باغچه شون > خرمای بوشهر> کشک > سفیدآب> گندم برشته ... میاوردن ( حالو عکسووی عروسی مردما).

 

روزی ۱۰ تا از عکسای تکی رو میذاشتیم لای کلاسورمون و به بچها نشون میدادیم . قرار شد هر عکسی رو ۱۵ > ۱۰ و ۵ تومن بفروشیم . عکسایی که دختراش خوشکل بود ۱۵ و عکسای معمولی ۱۰ تومن و عکسای ادمای ادبار و فلکزده رو ۵ تومن . استفبال خوبی شد . منکه روز دوم همه عکسامو فروختم . البته چندتاشو هم واسه خودم نگه دوشتم . یه ۴۰۰ تومنی کاسب شدم . حسین و جعفر هم تغریبا تموم کرده بودن . عکسا دست بدست خرید و فروش میشد . فیمتشم تا ۲۵ تومن هم رسیده بود . ۰ اون موقع اصلا تلوزیون خارجی و فیلم ... نبودا) .

تا اینکه یه روز توی حیاط مدرسه ۶-۷ نفر از بچه ها دعوای سختی کردن و سر یکی از بچا شکسته شد و دماغ و چک و پوز چندتاشونم خرد و خمیر شده بود . که فهمیدیم سر معامله همین عکسا بوده . من همون موقع به حسین و جعفر گفتم  بچا بدبخت شدیم . اگه بردنمون دفتر اصلا زیر بار نرید . اومدن دنبالمون و آقا ی مستشاری و آقای رعنایی مدیرامون خیلی ناراحت بودن . تا رفتم تو مستشاری یه کشیده زد تو گوش جعفر و یکی هم به حسین . همون موقع فهمیدم ترسید منو بزنه . هر چی  گفت این عکسا رو از کجا آوردین ما سه نفر هم بکلی منکر شدیم که تا بحال این عکسا رو دیدیمم . تا چند روز ۵۰ تا دانش آموزو میاورد وهمه میگفتن که از ما عکس خریدن ولی ما میگفتیم نه . بعد آقای رعنایی گفت خب پس پولشونو پس بدین کاریتون ندارم . ولی ما زیر بار نرفتیم که نرفتیم ....

از مدرسه به به بابام زنگ زده بودن و جریان عکسا رو گفته بودن . بابام هم یه دعوایی تو خونه راه انداخت و یه کتک هرفتی هم ماخوردیم و مادرم مجبور شد با هزار بدبختی عکسا رو توی محل جمع کنه .ما هم که نه اعتراف کردیم نه پول مردم رو پس دادیم  . تا اینکه مامان جعفر اومد و یه دسته پول گذاشت و به  مدیرمون گفت آفا هر کسی اومد و گفت این سه نفر ازشون پول گرفته > از این پول بهش بدین .

.... بعد ها فهمیدیم که یه مغازه عکاسی بوده که صاحبش بهایی بوده و مصادره اش کرده بودن . صاحبشم واسه اینکه این عکسا دست کمیته نیفته شبانه از مغازه عکسا رو برداشته بوده و انداخته بوده اونجا . ما هم کم کم بعضی از صاحباشونو پیدا کردیم و دادیمشون .  

 

 

دبیرستان حبیب ابن ماهر( زینت پلویی)

فاضلاب آموزش و پرورش شیراز ۲

انچه که گذشت: در قسمت قبل خوندیم که ... اصلا ولش کن خودتون برید بخونین . حوصله ندارم بنویسم . و اما بقیه ماجرا:

تو قسمت قبل در مورد ننه سید جعفر براتون گفتم . همونطوریکه گفتم ایی زن خیلی خوشکل و ناز و لوند بود . اصلا عین کارتون گربه های اشرافی بود که اووقتا اومد تو سینما بعد یی گربه سفیدی بود که ننه بچه گربه ها بود . دقیقا از نظر استیل و قیافه مث مرلین مونرو بود . منکه هنوز زنی به ایی زیبایی ندیدم . خدا رحمتش کنه چند سال پیش که هنوز ایران بودم شنیدم سرطان گرفته و بعد هم مرد. باور کنین ایقد ناراحت شدم که انگار یکی از نزدیکووی خودوم درور از جونشون مرده . بگذریم 

ولی برخلاف زنووی خوشکل دیگه که تا میفهمن یی کمی خوشکلی دارن زود بدجنس و خودخوا و پروقع میشن ایی زن خیلی مهربون و با معرفت بود .در عوض بابای جعفر خیلی بدجنس و بد فیافه و بد ذات بود . اصلا سلامش که میکردی زول میزد تو چیشووی آدم نیگاه میکرد بعد هم جواب نمیدادو میرفت . چیشاشم زاغ بود آدم از ترس میشاشید تو خودش( بلانسبت). 

 یه روز از قضا ما تو کلاس سرو صدا دادیم و ما سه نفر رو بردن دفتر . گفتن تا به ولییتوون نگین بیاد نمیذاریم برید سر کلاس .

منکه مجبور شدم به بابام گفتم و فردا صبح بابای من و بابای حسین اومدن تو دفتر . همی دبیرا و ناظم  و مدیر هم تو دفتر بودن . بابای منکه با صدای نتراشیده و نخراشیدش داشت در مورد گرونی و سیاست و چرت و پرت میگفت . بابای حسین هم که با لباس گچی و خاکی و ناخن های پر از سیمان نشسته بود . خلاصه قرار شد که تعهد بنویسن و تموم بشه . که یه دفعه دیدیم صدووی یه کفش زنونه تق تق کنون میاد و بعدشم یه بوی ادکلن گروونی که همه صداها بند اومد همه سرشون برگشت طرف در دفتر .

آقا بابای من که دوشت در مورد سیاست حرف میزد یی دفعه دیگه حرفش یادش رفت . بابای حسین هم یی لبخندی مث آدمووی ک... خل رو لبش اومد .و مدیر هم دستش رفت طرف زنگ و ۱۰ دقیقه زنگ اول رو زودتر زد . همه دبیرا هم یک از یک هیز تر بودن . اصلا جو دفتر شده بود عین وقتی داریوش رو صحنه میخاد شروع کنه به آواز خوندن . بعد یه چند ثانیه همه جا سکوت میشه .

ننه جعفر عین فرشته مهربون تو پینوکیو اومد جلو و سلام کرد و بابای منم که خیلی آدم خودشیرینکی هست خودشه انداخت جلو من گفتم بابا ایشون مادر جعفره . بابام انگار که دنیاره بهش داده باشن سلام علیک گرمی کرد و بمن گفت بچه چرو ایشونه دعوت نمیکنی خونه ؟؟؟؟ بابای حسین هم گفت بعله خانووم تشریف بیارین .. چه عیبی داره خانواده ها با هم آشنا باشن .و خلاصه .. مدیر هم اومد جلو همش از کره خر جعفر تعریف کرد و همی کاسه کوزه هاسر ما شکونده شد . همش به ننه جعفر میگفت ما میدونیم که این پسر خوبیه و نباید با این دوستای نا باب بگرده .

 

خلاصه قرارشد ما دونفر واسه یه هفته از کلاس محرووم بشیم ولی جعفر نکبت تشویق هم شد . باباهای ما هم رفتن . ولی مدیر و ناظم دوره ننه جعفر رو ول نمیکردن . اما ایی زن ایقد با معرفت بود که گفت ما رو هم ببخشن و گفت من خودم ضامن اینا میشم .خیلی خوب شد اما....

اما دیگه ما هر کاری میکردیم زود زنگ میزدن به مامان جعفر . پدر سوخته ها واسه اینکه لاس بزنن الکی به ما گیر میدادن . ولی اونم از اون زنای با اصالت و جدی بود . ما با جعفر شوخی ننه ای هم دوشتیم میگفتیم این مامانت کلید همه مشکلاته . مامانش خیلی به ما محبت میکرد و ما هم خیلی دوسش دوشتیم  . واسه همینم جعفر تونست خودشو بین ما جا کنه و کسی که هیچکسی تحویلش نمیگرفت تونست سری تو سرا در بیاره . بقیه داره... 

 

  

 

دبیرستان حبیب ابن مظاهر( زینت پلوئی)

                     فاضل آب آموزش و پرورش شیراز ۱

..اوو سالا واسی من دبیرستان قحطی شده بود . با ایکه معدلووم خوب بود ولی تو هیچ خراب شده ای ثبت ناموم نمیکردن . اول خودووم تصمیم دوشتم برم دبیرستانووی مشهور و خوب ولی از همشون نا امید شده بودم . تا ایکه بدبخت عاموم دیگه یی روز کارو زندگیشه ول کرد افتاد دنبال مدرسه واسی ما . با هزار بدبختی تو مدرسه حبیب ابن مظاهر که دوره شاه اسمش زینت بوده و موقوفه مرحوم زینت الملوک بوده و بخاطر ایکه ظهر تاسوعا و عاشورا توش پلو نذری میدادن . بهش میگفتن زینت پلویی . خلاصه اونجو ثبت نام کردیم .(درست پشت همین هتل پارس کنونی) 

 

از اونجووی که هر آدم از همی جو رونده ایی میومد تو اوو مدرسه > معروف شده بود به فاضلاب آموزش و پرورش . ولی من خودووم خیلی دوسش دوشتم . چون همیشه درش باز  بود و هر وقت میخاسی میرفتی و میومدی . البته منکه همیشه از رو دیواراش میپریدم ولی بعضی وقتا هم که میترسیدم خشتک شلوارووم پاره بشه راحت از در مدرسه میومدم بیرون .

 

با ایکه دوتا سریدار قلچماق و داهاتی هم دوشتیم ولی از روز اول بهش شرط کردم . گفتم آقووی زارع کاکو .. جلو هر کسی ره میخووی بیگیری بیگیر ولی من یکییوره معاف کن . من همی عمرووم کسی جلوومه نگرفته . ولی بخرجش نرفت که نرفت . تا ایکه یی روزی کشیدمش کنار بهش گفتم : آقووی زارع دو تا راه داری  اول ایکه بیزاری من ساعت ۲و نیم که مدرسه دخترونه سادات رفعیی و مهر آیین و بنت الهدی صدر تعطیل میشه برم بیرون و واسی همیشه با هم رفیق باشیم و نوکرتیم یا ایکه راه دوم که اول یی کتک مرگکیت بزنم و دوم یی کتک هرفتی و سوم دیگه ناقصت کنم و بعد بزاری من ساعت ۲ و نیم برم تو مسیر ایی ۳ تا مدرسه ؟ کدومش؟؟

اول خیال کرد شوخی میکنم و مسخره کرد . ولی عصر که شد من دم در ایستادم . بمن گفت بچه برو بیرون میخام دره مدرسه رو ببندم . منم گفتم نه آقووی زارع میخام اینجو آویزونت کنم > چون امروز نذاشتی برم تو خط . بیچاره یهو دید جدیه گفت آقا منکه حرفی ندارم ولی جلو بچه های دیگه نرو . رفتم جلو صورتشو ببسوم پرید عقب و گفت برو برو شر دوروس نکن . خلاصه ازش خداحافظی کردیم و رفتیم .

به مروور یه مشتی بچه دور من جمع شدن که البته یکیشون حسین بود که خیلی با هم صمیمی شدیم که باباش بساز و بفروش و معمار بود . پایه خوبی واسه همه چی بود . انگار که خدا واسه خودم ساخنه بودش . یعنی حرف که میزدم تا آخرشو میخوند . ولی یه پسر ی دیگه هم بود بنام سید جعفر .

این سید جعفر بچه جالبی بود . با ایکه از خانواده خیلی خیلی ثروتمند و با سوادی بود ولی خودش آدم چلومی بود . چلووم یعنی کت و کثیف و نا مرتب .  اون موقع بهترین ماشینی که میشد سوار بشی کادیلاک بود . 

یعنی خدای همه خیابونا و دخترا . جلو مریم مقدس ترمز میزدی عیسی رو ول میکرد وسط خیابون و میومد سوار میشد . اون باباش واسش یه کادیلاک خریده بود . با ایکه هنوز گواهینامه نداشت . ولی این خاک بر سر رفته بود یه موتور گازی از سوفوره محلشون خریده بود به پول اوو روزا گمونوم ۵۰۰ تومن . از ایی موتورووی که یی خورجین کثیف زشتی پشتشه و خیلی دود میکنه . یعنی زشت ترین وسیله نقلیه موتوری که انسان کشف کرده . 

 

 یه آور کت ارتشی خیلی خیلی کثیف و چرکی هم میکرد تنش که دبیرا بهش  میگفتن تو توی پنچرگیری کار میکنی؟؟؟ حالو مامانش  عین مرلین مونرو بود . ایقد با کلاس و خوشکل .. آقا ایی نکبت هم هر جا ما میرفتیم دنبالومون راه میفتاد و میومد . هر چی تیپا و تو سریش میزدیم ول نمیکرد . خلاصه آبرمون میرفت . شده بود دق سر جیگرمون . 

حسین میگفت بدبخت اگه قیافت مث بوآت نبود شکی برامون نمیموند که عصر یی روز سرد پاییزی زنگ در خونتون زده میشه و مامانت یی بچه ای رو که لای روزنامه پیچیده شده بوده پیدو میکنه . که معلومه تو بچب یی کارتن خوابی بودی که از بس زشت بودی انداختنت دم در ایی خونوو و فرار کردن . آخرشم حتما روزنامه نگار میشی . ...

 

 

توله پست

                توله پست

(کپی از سبک مالزی نشین)

آفلاین رو باز میکنم :

یه دختر بچه نسبتا رند:سلام عزیزم  .نمیدونی از پارسال که توی ایران دیدمت چقدر فکرمو مشغول کردی .

( عکس همی عروسکی که یی جیگری میشکنه و میفته ).

دختر ریقینکی :بگو چرا همون موقع جلو همه  داد نزدم که تورو دوست دارم ؟ ۰ (همو عروسکی که یی ماچی میفرسه)

دوباره دخترو : تو اولین مردی هستی که تونستی دروازه های یخزده قلب منو ذوب کنی .( عروسکی که ایی جیگر سرخو نمیشکنه که فکر کنم یعنی دوست دارم)

دخترو : بگو عزیزم کی میای ؟ بیصبرانه منتظرتم >خاطره بودن با تو.... هنوز زنگ صدات شبها گوشمو نوازش میده ووو(عروسکو که چیشک میزنه) فکر کنم ایی جریانو دیگه بی ناموسی باشه

من: خیلی تعجب نکردم چون توی ختم قوم و خویشا بهمه نخ میداد .

بازم من:کاشکی یه کمی خل بودم(راستی کدووم خاطره؟؟؟؟)منکه خیلی اونو ندیدم (عروسکی که چشماش از تعجب گرد شده) البنه توی ذهنم

جواب آفلاینش : مرسی عزیزم که توجه خاصی بمن کردی ولی فاصله ها میتونن حریف خاطره ها بشن و با یه ضربه ناک اوتشون کنن .

پی نوشت > بعد نوشت > شاخ بزنوشت > چرت و برت نوشت >.. فعلا نداریم

 

مزاحم نشوید

                بیزنس خدا ( استغفرالله)

بازم امروز میخام از ضرب المثلووی عجیب و غریب خودووم براتو بگم . ولی بیزارین اول داستانشه بگم .

ایی هندیا آدمووی عجیب و غریبی هسن . نه که شگفت انگیزاااا نه . بلکه آدمووی چرت و پرت و اخلاقووی زشتی دارن . البته بعضیاشون . ایی کلمه بعضیا و بلانسبت و دور از جون و معذرت میخام وو خیلی میتونه به آدم کمک کنه . فردو اگه یکی اومد یقمونه گرفت میشه بیگی ما همشونه نگفتیم و فقط گفتبم بععععضضضیییا .

 

ها راسی دوشتم میگفتم ایی هندیا اگه تاج شاهی هم سرشون بیزارن باز گدا بازیشونه دارن . مثلا یی دکتر هندی بود ایی زور زورکی خودشه انداخته بود گردن ما و بزور میخاس بگه که مثلا ما با هم خیلی رفیقیم . خیلیم وضع مالیش آباد بود . تو خونش که میرفتی خیلی بزرگ بود وهمه وسایلی مث مجسمه های گرون و فرشووی ابریشم گرون بود ولی آقا زمسوون از سرما آدم زغلقوز میگرفت . ایی مردک بخاری ره کم میکرد . یا ایکه رو تمام فرشاش یی صدتووی پتو و ملافه کشیده بود و از همه بدتر لیبل و مارک همه چی روش بود . همشم با قیمتی که روش خورده بود . ( غیبت بسه) 

همی هندیا وقتی میخان یی چی از آدم بخرن مثلا ماشین . وااای آدمه دیوونه میکنن . ده بار میرن و میان ( تو آمریکا این اصلا رسم نیست) . هر دفعه چند تا آدم جدیدتر میارن که یکیشون میکانیکه > یکیشون صافکاره > یکیشون چه میدونم مرده شوره .. اما اگه بفهمن ایرانی هسی حتما یکیشونم مسلمون میارن واسه چونه زدن و التماس کردن . اوو مسلمونو هم حتما باید اطلاعاتش در مورد تاریخ اسلام و تاریخ ادیان خوب باشه . چون دوساعت مخ آدمه میخوره که ما مسلمونیم و برادریم .. حالو مثلا واسه ۵۰ دلار تخفیف .

منکه اصلا باهاشون معامله نمیکنم . ولی چند وقت پیش میخاسن یی ماشینی از ما بخرن . یی مسلمونیش اومد از خدا و پیغمبر شروع کرد .

ما هم زود واسش یی ضرب المثلی جعل کردیم و گفتم ببین برادر ما ایرانیا توی فارسی یه ضرب المثل داریم واسه معامله که ترجمه اش اینه :شما بیزنس خودتونو بکنین بزارین خدا هم بیزنس خودشو بکنه و مزاحمش نشین .آقا مردکه هم مث ایکه مث خود من ایکاره بود . خیلی خوشش اومد و اونم چند تا ضرب المثل هندی که فکر کنم از خودش در آورده بود واسه ما گفت . البته ما که جلو کسی کم نمیاریم مخصوصا اگه هندی مندی باشه .

بعد گفتم بد نیس اگه ایران رفتم ایی ضرب المثلو ره بجووی ضرب المثل آمریکووی به ایرانیا قالب کنم . چطوره؟؟؟