مدرسه جبیب ابن مظاهر ( زینت پلویی)
....تغریبا همه کلاسها آماده شده بود واسه تزیین کلاس بچه ها به گروههای ۳ تا ۵ نفری تقسیم شدن . هر گروهی یه مسیولیت داشت . یه گروه کارشون از حفظ کردن دکلمه و ایی چرت و پرتها بود و یه گروه مسئول تهیه شیرینی و آبنبات شد . یه گروه قرار شد روزنامه دیواری و عکس و ایی اوضووی اللا ( اوضووی ال یعنی اوضاع و احوال مسخره) درست کنه . یی چندتو فلکزده و مفی تفی هم شدن گروه سرود . از اونجایی که ناظم هیز ما هم به هر بهونه ای میخاس با ننه جعفر تلفن بزنه و اتفاقا مدتی ما آتو دسسش نداده بودیم آخر از همه گروه ما رو کشید کنار و چون میدونس مامان جعفر خوش سلیقه هست و دست و دلباز ... گفت تزیینات کلاس بعهده شما باشه . به جعفر هم گفت : حتما از سلیفه مادرت استفاده کن .
خلاصه جعفر بمن گفت خب چکار کنیم ؟؟؟ گفتم حق نداری به مامانت بیگی . صبر کن تا یه فکری بکنیم . باید یی مشتی بادبادک و کاغذ رنگی بخریم . ولی منکه عمرا پول واسه ایی اشغالا بدم . رفتیم توی رودخونه خشک و زیر پل نشستیم و فکر کردیم . زیر پل رودخونه خشک همیشه محل جلسه های ما بود . تا اینکه یه فکری بنظرمون رسید ...
حسین یه خاله مسنی داشت که توی بهزیستی کار میکرد . نمیدونم الانم اینجوری باشه یا نه . اما بهزیستی وسایل جلوگیری از حاملگی رو مجانی در اختیار خانواده ها میذاشت . خاله حسین هم مسیول اونجا بود . در ضمن همیشه توی خوشون یه مقداری از این وسایل رو نگه میداشت واسه همسایه ها که لازم داشتن . عصر رفتیم در خونه خاله حسین . که خدارو شکر خودش خونه نبود اما یه پسر دل و دیوونه دوشت که در رو باز کرد . حسین هم رفت داخل و ۵ بسته کاندوم آورد ( با عرض معذرت از همه شرمنده) . خلاصه ما هم اومدیم تو مدرسه و بعد از ساعت کلاس همه اونا رو باد کردیم و با ماژیک رنگی رنگیشون کردیم و به سقف کلاس آویزوون کردیم . فردا صبح که همه اومدن نه هیچ دبیری نه هیچ دانش آموزی تا چند روز نفهمید که این چییه . و همه تعجب میکردن که بادبادکای به این بزرگی رو ما از کجا آوردیم ( اون موقعها جوونا چشم و گوششون مث الان باز نبود ) . تنها کسی که زود فهمید دبیر تعلیمات دینیمون بود که یه پیرمرد با عینک ته استکانی بود . اما فقط نیگاهشون میکرد و میخندید . به کسی هم چیزی نگفت .
... خلاصه کلاس ما از همه لحاظ بهترین و قشنگتیرن بود . حسین گفت بهتره اگه میخایم کلاس رو به گند بکشیم حالا بکنیم که دهه فجره که مدیر و ناظما خیلی خیلی زورشون بگیره و حالشون گرفته بشه . گفتم باشه . رفتیم توی رودخونه و ناگهان یه لنگه کفش زنونه از ایی پاشنه بلندا که از لاستیک فشرده هست رو پیدا کردیم .
زنگ اخر روز پنجشنبه بود و فرداش جمعه بود . توی کلاس از این بخاریهای دیواری داشتیم . کفش رو درست کنار شمعک بخاری بستم و اومدم بیرون در کلاس رو هم بستم .
صبح شنبه وفتی زنگ خورد و بچه ها در کلاس رو باز کردن ...... همه جا سیاه سیاه و پر از دوده بود . پلاستیک کفش آب شده بود و روی زمین جاری شده بود و همه کلاس و نیمکتها سیاه شده بودن . بادبادکها و تزیینات هم همه سیاه شده بودن .....
آقای مستشاری و رعنایی هر روز میومدن و میگفتن ما خودمون میدونیم کار کیه . ولی میخایم خودش بیاد بگه . اگه خودش بگه کاریش نداریم . سید جعفر احمق میگفت بهتره بریم بگیم تا کاریمون نداشته باشن . مجبور شدیم بردیمش توی رودخونه و یه کتکیش زدیم تا نره بگه .
تا مدتها توی حیاط مدزسه که راه میرفتیم آقای مستشاری میومد جلوموون و زوول میزد توی چیشای ما سه نفر و به یه آدمای دیگه میگفت : نمیذارم قسر در برن . کسی نتونسته توی مدرسه من کلاس رو آتیش بزنه و در بره . درست عین سریال هزار دستان که اون مفتش میومد جلو رضا میر شکار و حرفایی طعنه آمیز میزد . و میدونست که قاتله اما مدرک نداشت . ....