نصیحت

(نصیحت)........

                    فاصله

نمیدوم ایی نصیحتی که بهتون میکنم خوبه یا نه؟ ایی تجربه شخصی و عقیده خودووم نسبت به آدمای دور برومه . نه فقط دوس و رفیق بلکه از دورترین آدم گرفته تا نزدیکترین . خب بعضی آدما عقیده دارن آدم باید خیلی با همه دوست صمیمی باشه و با اصطلاح رفیق و ک. ... ن و یی تنبون باشه . منم با ایی مسیله مخالف نیسم ولی از یی زاویه دیگه بهش نگا میکنم .

از شوما چه پنهوون من بعضی وقتا یی کارووی میکنم که خودومم توش میمونم . یکی از کارام ایه که الکی واسی ایی بدبختووی آمریکویا و کلا خارجیووی اینجو ضرب المثل  من در آورد دروس میکنم و میگم ما تو فارسی همیچین ضرب المثلی داریم . اوو بدبختا هم زود خودکارشونه در میارن و مینویسن . یه بار هم رفتم خونه یکی از دوسوی آمریکوویم دیدم ننش که یی زن مسنی هم بود و میگفت هم نقاشه و هم شاعره > یی تابلو زده بدیوار . اقا اینا ماره بردن تو لیوینگ رومشون گفت بیا مادرووم یه سورپرایزی برات داره . آقا دیدیم یی تابلو قشنگی زده بدیوار عکس دوتا آدم عاشقه کشیده و یی خورشیدی هم گذوشته وسطشون . البته بدبخت خیلی با احساس کشیده بود . زیرشم نوشته بود : فاصله ها رو حفظ کنید چون محبت و صلح و عشق احتیاج دارن میوون فاصله ها جای بگیرن ( یی چی تو همی مایه ها به زبون شعری) .زیرشم نوشته بود ( یه ضرب المثل ایرانی)

آقا ما هم تا دیدیم میخاسیم بگیم ما تو فارسی همچی ضرب المثل خوبی نداریم . ولی انگار خدا میخاس آبرومون نره یه دفعه انگار یکی بهمون گفت  هیچی نگو  کپت بیگیره  فعلا....

بعد گفتم ها خیلی سورپرایز بود . من چه میدونسم خیال کردم ایی زنک بخاطر پیری یی چیزی از یی جا شنیده خیال میکنه ضرب المثل ایرانیه . تا ایکه آقا فهمیدم ایی حرفو از همو ضرب المثلووی ساختگی خودوم بوده که چند سال پیش از خودوم در آوردم و به ایی بدبختا گفتم . ایی مردیکه سبک و لوس و ننر هم رفته بود زرتی داده بود به ننش او هم از خودش شعر و نقاشی در وکرده بود.

ولی از هر چی بگذریم من همیشه ایی اصلو ره تو روابطوم رعایت میکنم.. من خودوم همیشه توی ذهنوم یه فاصله هایی رو تجسم میکنم . حالا با هر کسی که باشه . با خانواده  با دوست وحتی آدم باید با همسرش بدون فاصله زندگی نکنه. باید آدما رو اول تحلیل کنی بعد واسشون یی فاصله ای تعریف کنی و همیشه ایی فاصله رو حفظ کنی . با همسر  با پدر ومادر . با دوست و با همسایه . با همکار ....

دوستانی بهتر از زهر انار

         دوستانی بهتر از زهر افعی

خدا بیامرزه سهراب سپهری . چقدر خوشحال .و خوشبخت بوده .

دوستانی دوشته بهتر از آب روان . حتما هر وقت چند روزی میرفته مسافرت  هزارتا تهمت و افترا بهش نمیبسن . آقا ما بختمون برگشت یی چند روزی رفتیم یی مسافرتی . یی امتحان خیلی سختی دوشتیم . از اوو امتحانووی بد رقم . منم وقتی امتحان دارم دیگه اصلا به هیچی فکر نمیکنم . سراغ نت که اصلا و ابدا .

ولی حالو که اومدم میبینم وااااای پناه به خدا . چه دوسووی خوبی؟؟؟؟ ای الهی که زبونتون زودتر از خودتون از دنیا بره . ای الهی همیطور که نا حق میگید به نا حق گرفتار بیشین . خب خدا ذلیلتون بکنه دختر انگلیسی کوجو بود؟؟؟؟ منه بدبخت رفتم یی امتحانی بدم بعدشم یکی از دوسام تو یی دردسر بزرگی افناده بود و گفت برم پیشش .

جریانم از ایی قرار بود که ایی بدبخت دو ماه پیش زنش دوقلو زاییده بود . بعد ایی زنو هم معلوم بود که یی زن دل و دیوونه ای هس . من همو روزی که آوردش آمریکا فهمیدم . خلاصه مث ایکه آقا یی شب میبینه یکی از بچا  صداش در نمیاد و خلاصه تشنج و غش و ایی حرقا داره . بعد که برده بودش بیمارستان دکترا زود به پلیس زنگ زده بودن و از دادگاه و خلاصه کارشون بیخ پیدو کرده بود . چون مث ایکه ایی بچو زیاد گریه کرده بوده بعد ایی زن کره خر دیوونه هم بچه ره وردوشته حسابی تکونش داده .دکترا تا میبیننش میفهمن که ایی بچه زبون بسته باصطلاح ابیوز شده و نخاعش صدمه دیده. خلاصه دردسرتون ندم . قاضی حکم داده بود که هر دو تا بچه رو بدن به فاستر پارنتس ( پدر و مادر دیگه) . آقا ما به همه دری زدیم . باورتون نمیشه ایی دو تا هم مث بارون بهار گریه میکردن . گفتن دسکم واسه ۴ ماه بچه ها رو اجازه ندارن ببینن و داشته باشن . خب ولی من میدونسم که تا بخان ثابت کنن که ایی زن دیوونه نیس و لیاقت بچه دار بودن رو داره حداقل ۲ سال طول میکشه . دیگه مردیکه دیوونه شده بود و میگفت خودمو میکشم . زن احمق هم میگفت خودومه آتیش میزنم . بهشون گفتم بیشعورا کاره از ایی که هست خرابتر نکنین . اگه ایناره گفتین که دیگه واویلا میشه . خودتونم بدبخت میشین . خلاصه یه چند روزی آرومشون  کردیم و قرار شد ه که وقتی بچه ها رو گرفتن همه چیزاشونو بفروشن و بیان ایران .

حالو خجالت بکشین . یکی میگه خشت مال رفته با  دختر انگلیسی حال کنه . یکی دیگتون میگین رفته زن بوسوونه . ایی صدف زغلتون خورده میگه رفته تو ساحل هیز بازی .

حالا خسسه هسم . بعدا میام یه مصیبت دیگه رو هم تعریف میکنم .

 

ترشیجات شیراز

از خاطرات سعید سوسکی:

         ترشیجات شیراز

شیرازه میشه از معروفترین شهرووی ایران تو صنعت ترشی سازی به حساب بیاری . اصلا ما که جبهه بودیم > خدا بیامرز یه فرمونده ای دوشتیم آبادانی بود ما هم خیلی سر بسرش میذوشتیم . همش در مورد عینک ریبون براش جک میگفتیم . 

 او هم می گفت من هر جا باشم از دور میتونم شیرازیا ره بشناسم . میگفت خصوصیات شیرازیا ایه که : وقتی یی هواپیما از بالووی سرشون رد میشه زود سرشونه میکنن بالو و میگن :وای وای نیگا خارو مادر... خارجیا چی چی ساختن . هر وقت بستنی لیوانی میخرن سرشه که ور میدارن اول زیرسرشه لیس میزنن . از توالت که میان بیرون هنوز دارن کمربندشونه میبندن . یه کپه چمن که میبینن زود میشینن روش وبساط قیلون و کاهو ترشی ره پهن میکنن و از همه مهمتر اگه یی بادی در بکنی زود میکننش تو شیشه و سرکه میریزن روش و میکننش ترشی چ.. و گو..... خلاصه هی اوو میگفت ما هم کم نمیوردیم . ما هم از آبادانیا میگفتیم . بگذریم.

 سعید سوسکی بچه پولدار بود وضع مالیشون بد نبود و پول تو دست وپاش فراوون بود . بچه آخر خونواده بود و علاوه بر ایکه باباشه تیغ میزد . حاج خانوم که خودش یی مشتی ملک اجاره ای هم دوشت بهش پول میداد . خواهراشم هر از گاهی بهش پول میدادن . مخصوصا مامان صدف که شوهرش دکتر بود و خدا بیامرز همه پولاش دست زنش بود . بخاطر همی هم نون منم تو روغن بود .خب ما وضعمون بد نبود ولی در حد معمولی بودیم . از همه مهمتر ایکه من خیلی خجالت میکشیدم از خونه پول بیگیرم . حتی مادروم که پول میذوشت تو طاقچه تا مجبور نمیشدم برنمیدوشتم . از کوچیکی خیلی چس چرب و  مغرور بودم . رووم نمیشد . شایدم از سیاستووی بابام بود که پول خرج نکنه. خلاصه ما همیشه تو خونه اینا جل و پلاس بودیم . حتی قوم و خیشاشون که میخاسن سعیده دعوت بیگیرن حتما میگفتن که منم برم چون میدونسن اگر سعیدم منه نبره حتما حاجی خانوم منه دعوت میکنه چون خدا بیامرز منه خیلی دوس دوشت .

هر روز من میرفتم خونشون و واسی حاجی خانوم یی قلیونی چاق میکردم و میشنسیم غیبت همه ره میکردیم . زیر پاش میشنسم و غیبت عروسا و دوماداشه میکردیم . الکی هم من شورش میکردم و هم قولش میشدم . واسی همی هم از من خیلی خوشش میومد .

ولی تو این میوون مامان صدف چیش دیدین منه ندوشت . چون خیلی سربسرش میذوشتم و میگفتم دکتر گول خورده و حتما یی دعا و ثنایی تو کار بوده  بگذریم . عصرا که میشد همی صدف که تازه یی ۱۶-۱۷ سالیش بود یه بیست سیتایی از دوسووی کلاسشونه جمع میکرد و میوآورد خونه . همشون دور هم جمع میشدن و پچ پچ میکردن . (یعنی جون خودشون دارن درس میخونن) ولی من میدونسم که دارن در مورد پسرکا حرف میزنن . معلوم بود چون تا ما میومدیم رمزی حرف میزدن .ما هم رو هر کدوم از ایی دوساش یی اسمی گذوشته بودیم . چون همشون خیلی زشت بودن . یکیشون ترشی بادنجون و یکیشون ترشی گل کلم > ترشی تربیزه ( تربچه ) .. خلاصه همشون زشت بودن . ولی دخترووی زشت خیلی خوش اخلاق و فهمیده و مهربونن . از همشون خوشکلتر صدف بود حالو دیگه بیبین بقیشون چیچی بودن . بخاطر همی هم میگفتیم باید تو همی خونه بزرگو ۳۰ تا خمره بیاریم و ایناره ترشی بندازیم .

 

 

من اوو روزا با یی نفر آشنا شده بودم که آدم عجیبی بود . ایی آدمو درویش بود و خیلی کارووی عجیبی میکرد که حالو جاش نیس بگم . اما چند تا چیز رو به من خوب یاد داده بود از جمله فالگیری و دعا نویسی . ولی قول گرفته بود که از ایی راه پول در نیارم الا وقتی که خیلی محتاج شدم . تا ایکه یه کم وضعوم راه افتاد دوباره بیزارم کنار . خداره شکر تا حالا هم که ایجور نشده . بگذریم .

هر روز عصر اینا دور ما حلقه میزدن و ما براشون فال میگرفتیم و از زندگیشون یی چیزووی در میاوردیم که خودشون شاخشون در میومد(البته همی صدف خیر ندیده رازاشونه بمن میگفت )در ضمن نا گفته نباشد یی لاس لوسکی هم میزدیم ( که خدا ببخشتمون) ۰. دیگه اینا به من ایمان آورده بودن . هی گوش به گوش دوسووی دیگشونم خبر میکردن . خیلی هم به من احترام میذوشتن که من تو دلووم خندم میگرفت . چون تا حالو کسی ایقد احترامم  نیذوشته بود .

اینا رازاشونه به من میگفتن و شبا من و سعید و صدف در موردشون حرف میزذدیم و تا صبح ازشون میخندیدیم . بیشتر مشکلات ایی ترشیجات برمیگشت به مسیله شوهر و ازدواج . همشون عقیده دوشتن که بختشونه بستن . عموما هم خیال میکردن یا زن داییشون یا زن داداششون براشون جادو و سیاهی و قفل بخت و گل ارمنی و خاک شیطون و پیه گراز و ... کردن . که خب من میدونسم از دعا و جادو نیست بلکه از قیاقه زشت خودشونه . خلاصه با هزار بدبختی واسی همشون شوهرای خوب جور کردیم . هرچی دکتر و مهندس و بچه پولدار توی شهر بود انداختیم توی تور و با بدبختی ترشیهارو روانه بازار کردیم . انگار ۳۰ بار خونه خداره زیارت کردیم و سی هزار سال روزه گرفتیم ...

  ته دیگ: از همه سخت تر اما ... بخت گشایی همین صدف بود که الان برام شاخ و شونه میکشه . 

گالیله 3

سلام : میگما .. خب از بس که هی تو ایی مناقشات سیاسی ماره کشوندین > نیذوشتین بقیه داستانامونه تموم کنیم . خب من ایی داستانا ره که نمیگم که بخندین یا از لابلاش اطلاعات در مورد من کسب کنین . اگه چیزی میخوین بیگین تا بهتون بگم . ما اهل پنهوون کردن نیسیم . دیگه آقا در مورد سیاست بحث نکنیم . ما که سیاست مدار نیسیم .

بقیه داستان کلیدر :

.....خب دوشتیم میگفتیم که ایی کلیدر از هرچی کم دوشت ولی از بچه کم ندوشت . خودشم وقتی میگفتی چندتو بچه داری شروع میکرد با انگشت اسماشونه میشمرد . بعد وسط کار کم میوورد.بابام بهش میگفت کلیدر خدا هرچی میخاسه برکت به زندگیت بده بجاش برکت به ..... داده . ما هم رو بچه هاش هر کدومش یی اسمی گذوشته بودیم . اسم یکیش کله کومبیزه بود . چون کله اش مث کومبیزه بود . اسم یکیش پوز مولوکک بود . اسم یکیش توربیزه (تربچه) بود اسم یکیش عباس سه کله بود یکی دیگش دماغ فری بود خلاصه همشون یی اسمی دوشتن . ولی خداییش بامزه هم بودن و ما هم هر وقت میرفتیم تو دهشون براشون خیلی چیز میخریدیم . چون هم ازشون میخندیدیم هم پس کله شون میزدیم و حال میکردیم . اونا هم خیلی افتخار میکردن که ما ازشون میخندیم . تا ما میرفتیم اونجا میزدن تو سر و کله همدیگه و کتکاری میکردن تا ما بخندیم ازشون .

ولی یه چیزی بود که خیلی ما تعجب میکردیم . یه کمی که بزرگ شدن و کلاس راهنمایی رفتن > عجیب به کتاب خوندن علاقه پیدا کردن . در کمال تعجب میدیدم که بچه های بزرگتر همش کتابای علمی میخونن . و وقتی میرفتیم تو خونشون با اینکه خونه سقف و بدنه اش کاه گلی بود و دوتا اطاق هم بیشتر نداشتن ولی بزرگترو بلند بلند کتاب مبخوند و کوچیکترا هم گوش میدادن . منم خیلی خوشم میومد و هر چی کتاب خودم خونده بودم از نویسنده های بزرگ براشون میبردم . خیلی عشق میکردم و پیش خودم میگفتم خدایا از این بابایی که ضریب هوشیش اندازه خزوک ( سوسک) هم نیست چطور یه همچین بچه هایی پا میگیره ؟ اما بچه هایی که پدر و مادرشون با سوادن یه مشت سوسول و بی خاصیت بجا میمونه .

یه روز دیدیم کل حیدر با زنش اومدن در خونه . گفت آقی دوگدور دستوم به دامنت بدبخت شدم . گفتم چطور شده . گفت یه ماه پیش دختروم ( اون موقع ۴-۵ سالش بود) دوشته بازی میکرده >  بعد بچه های دیگه میخ زدن توی چیشش . توی ده هم گفتن شاش میش بزن روش خوب میشه . آقا ما هم چند تا فحش خاور میانه ای بهش دادیم و سوار ماشینش کردیم با بچه و بردیمش بیمارستان . که گفتن قرنیه چشمش عفونت کرده و خراب شده و باید چشمشو تخلیه کنیم < که کردن . 

خیلی دلوم سوخت . اصلا تا مدتها یاد ایی مسیله که میوفتادم حالوم بد میشد .چند سالی گذشت و من بنا بدلایلی خبری ازشون نداشتم . تا اینکه من اومدم خارج از کشور . یه روز مادروم از ایران زنگ زد و گفت همون دختره میخاد باهات حرف بزنه در مورد ادامه درس خوندنش . تموم بچه های کلیدر بلااستثنا بالای فوق لیسانس شده بودن . تا اینکه یه روز تلفن زنگ زد و صدای خیلی قشنگی گفت عمو سلام . حیف که گفت عمو و گرنه از روی صداش عاشقش میشدم .

یه مشت سوال در مورد تافل و دانشگاهای خارج کرد و دیگه ما خبری ازش نداشتیم .تا اینکه فهمیدم توی رشته خقوق بین الملل داره دکترا میگیره . بعد هم توی دانشگاه تهران تدریس میکرد .

خب بگذریم .. همه این داستان واسه یه منظور بود . و اون ایی بود که میخام بهتون بگم : عزیزا  هیچوقت از روی سابقه خانوادگی > از روی محل زندگی و از روی هیچ چیز دیگه ای در مورد مردم قضاوت نکنید .

یه آدم روشنفکر این نیست که در مورد موضوعات پیچیده بحث بکنه > یا اینکه در مورد یه اثر هنری یا فیلم و کتاب و شعر بحث کنه .آدم روشنفکر اول باید بیاد توی ذهن خودش نژاد پرستی رو از بین ببره . یعنی آدما رو از روی خودشون و رفتار زمان حالشون بشناسه .

خیلی تعجب میکنم که بیشتر آدمای بااصطلاح فهمیده هنوز میگن فلانی از کدوم خانواده هست ؟ خونشون کجاست چون محیط رو دخیل میدونن توی شکل گرفتن شخصیت آدما . یا ایکه واسه ازدواج میرن تحقیق میکنن که دختر یا پسر از کدوم خانواده هست و آیا توی خانوادش معتاد یا طلاق گرفته هست؟ والو بخدا اصلا این چیزا توی شناخت آدما اصلا موثر نیست ....

ته دیگ :چون گفتم هنوز حال و هوای شما جدیه منم خیلی لوس و ننر بازی در نیاوردم و جدی نوشتم . ایشالو همتون حالتون خوب بشه .