سلام : میگما .. خب از بس که هی تو ایی مناقشات سیاسی ماره کشوندین > نیذوشتین بقیه داستانامونه تموم کنیم . خب من ایی داستانا ره که نمیگم که بخندین یا از لابلاش اطلاعات در مورد من کسب کنین . اگه چیزی میخوین بیگین تا بهتون بگم . ما اهل پنهوون کردن نیسیم . دیگه آقا در مورد سیاست بحث نکنیم . ما که سیاست مدار نیسیم .

بقیه داستان کلیدر :

.....خب دوشتیم میگفتیم که ایی کلیدر از هرچی کم دوشت ولی از بچه کم ندوشت . خودشم وقتی میگفتی چندتو بچه داری شروع میکرد با انگشت اسماشونه میشمرد . بعد وسط کار کم میوورد.بابام بهش میگفت کلیدر خدا هرچی میخاسه برکت به زندگیت بده بجاش برکت به ..... داده . ما هم رو بچه هاش هر کدومش یی اسمی گذوشته بودیم . اسم یکیش کله کومبیزه بود . چون کله اش مث کومبیزه بود . اسم یکیش پوز مولوکک بود . اسم یکیش توربیزه (تربچه) بود اسم یکیش عباس سه کله بود یکی دیگش دماغ فری بود خلاصه همشون یی اسمی دوشتن . ولی خداییش بامزه هم بودن و ما هم هر وقت میرفتیم تو دهشون براشون خیلی چیز میخریدیم . چون هم ازشون میخندیدیم هم پس کله شون میزدیم و حال میکردیم . اونا هم خیلی افتخار میکردن که ما ازشون میخندیم . تا ما میرفتیم اونجا میزدن تو سر و کله همدیگه و کتکاری میکردن تا ما بخندیم ازشون .

ولی یه چیزی بود که خیلی ما تعجب میکردیم . یه کمی که بزرگ شدن و کلاس راهنمایی رفتن > عجیب به کتاب خوندن علاقه پیدا کردن . در کمال تعجب میدیدم که بچه های بزرگتر همش کتابای علمی میخونن . و وقتی میرفتیم تو خونشون با اینکه خونه سقف و بدنه اش کاه گلی بود و دوتا اطاق هم بیشتر نداشتن ولی بزرگترو بلند بلند کتاب مبخوند و کوچیکترا هم گوش میدادن . منم خیلی خوشم میومد و هر چی کتاب خودم خونده بودم از نویسنده های بزرگ براشون میبردم . خیلی عشق میکردم و پیش خودم میگفتم خدایا از این بابایی که ضریب هوشیش اندازه خزوک ( سوسک) هم نیست چطور یه همچین بچه هایی پا میگیره ؟ اما بچه هایی که پدر و مادرشون با سوادن یه مشت سوسول و بی خاصیت بجا میمونه .

یه روز دیدیم کل حیدر با زنش اومدن در خونه . گفت آقی دوگدور دستوم به دامنت بدبخت شدم . گفتم چطور شده . گفت یه ماه پیش دختروم ( اون موقع ۴-۵ سالش بود) دوشته بازی میکرده >  بعد بچه های دیگه میخ زدن توی چیشش . توی ده هم گفتن شاش میش بزن روش خوب میشه . آقا ما هم چند تا فحش خاور میانه ای بهش دادیم و سوار ماشینش کردیم با بچه و بردیمش بیمارستان . که گفتن قرنیه چشمش عفونت کرده و خراب شده و باید چشمشو تخلیه کنیم < که کردن . 

خیلی دلوم سوخت . اصلا تا مدتها یاد ایی مسیله که میوفتادم حالوم بد میشد .چند سالی گذشت و من بنا بدلایلی خبری ازشون نداشتم . تا اینکه من اومدم خارج از کشور . یه روز مادروم از ایران زنگ زد و گفت همون دختره میخاد باهات حرف بزنه در مورد ادامه درس خوندنش . تموم بچه های کلیدر بلااستثنا بالای فوق لیسانس شده بودن . تا اینکه یه روز تلفن زنگ زد و صدای خیلی قشنگی گفت عمو سلام . حیف که گفت عمو و گرنه از روی صداش عاشقش میشدم .

یه مشت سوال در مورد تافل و دانشگاهای خارج کرد و دیگه ما خبری ازش نداشتیم .تا اینکه فهمیدم توی رشته خقوق بین الملل داره دکترا میگیره . بعد هم توی دانشگاه تهران تدریس میکرد .

خب بگذریم .. همه این داستان واسه یه منظور بود . و اون ایی بود که میخام بهتون بگم : عزیزا  هیچوقت از روی سابقه خانوادگی > از روی محل زندگی و از روی هیچ چیز دیگه ای در مورد مردم قضاوت نکنید .

یه آدم روشنفکر این نیست که در مورد موضوعات پیچیده بحث بکنه > یا اینکه در مورد یه اثر هنری یا فیلم و کتاب و شعر بحث کنه .آدم روشنفکر اول باید بیاد توی ذهن خودش نژاد پرستی رو از بین ببره . یعنی آدما رو از روی خودشون و رفتار زمان حالشون بشناسه .

خیلی تعجب میکنم که بیشتر آدمای بااصطلاح فهمیده هنوز میگن فلانی از کدوم خانواده هست ؟ خونشون کجاست چون محیط رو دخیل میدونن توی شکل گرفتن شخصیت آدما . یا ایکه واسه ازدواج میرن تحقیق میکنن که دختر یا پسر از کدوم خانواده هست و آیا توی خانوادش معتاد یا طلاق گرفته هست؟ والو بخدا اصلا این چیزا توی شناخت آدما اصلا موثر نیست ....

ته دیگ :چون گفتم هنوز حال و هوای شما جدیه منم خیلی لوس و ننر بازی در نیاوردم و جدی نوشتم . ایشالو همتون حالتون خوب بشه .