بچه های سربراه
من و جعفر و هادی و هاشم و امیر خیلی با هم دوست بودیم . صبهای جمعه پاتوقمون بلوار چمران شیراز بود . شب قبل منکه ماشین دوشتم قابلمه میذوشتم دم مغازه منصور کله پز . جعفر مسئول نون سنگک بود . امیر از حیاط خونشون نارنج یا آبلیمو میاورد . هادی هم کاسه بشقاب جور میکرد هاشم هم پتو متو میاورد . چایی هم به نوبت بود . بعد از اینکه کوه میرفتیم کله پاچه یا آش شیرازی رو میخوردیم و بعدش شروع میکردیم سربسر مردم گذاشتن .
اما یه عادت بدی بینمون مد شده بود که همه سربسر بابای همدیگه میذاشتن و به اصطلاح شرر درست میکردیم . گناهی هم نداشتیم >خب هم تفریح سالم دیگه ای نداشتیم هم خداییش بابای هممون آدمای عتیقا ای بودن .
بابای جعفر مغازه خشکشویی داشت . خیلی رو این مسیله حساس بود که جعفر سیگار نکشه . همیشه هم توهم داشت و لباسای جعفر رو بو میکرد . ما هم که مرض داشتیم هممون میرفتیم دستجمعی یکی یه سیگار میذاشتیم رو لبمون و میرفتیم دم مغازه باباش دنبال جعفر . وفتی وارد مغازه میشدیم یه ابری از دود تو مغزه میپیچید . باباش هم با غضب به ما نیگاه میکرد و میگفت جعفر نیستش . درس داره ... مگه شما دانشجو نیسین؟ باباتون میدونه سیگار میکشین؟
بابای هادی آدم خیلی مومن و خشکه مقدسی بود . همیشه به اونایی که فیلمای بی ناموسی و بد رو انتشار داده بودن فحش و نفرین میداد . هادی میگفت باباش یواشکی میره تو چیزای خصوصیش میگرده که مبادا فیلمای مستهجن باشه خلاصه رو این مسیله خیلی حساس بود . ما هم هر وقت هادی نبود میرفتیم در خونشون و باباش که میومد دم در می گفتیم : ببخشید حاج آقا : یه فیلمی داریم دست هادی هست الان چون خونمون خالیه لازمش داریم میشه برید توی کمدش قایم کرده بیاریدش ؟ میگفت هادی فیلم مخفی و قایمی نداره . میگفتیم نه حاج آقا یه کمی خصوصیه( با یه چشمک) . اونم دیگه پیله میشد و ما هم یه جوری میفهموندیم که از اون فیلمای حسابی خرابه.
هاشم یه بچه تپل مپل و سفید و مامانی بود . بااینکه خودش از اون پدر سوخته های روزگار بود اما باباش خیلی روش حساس بود . خیال میکرد دوستاش بهش نظر بدی دارن . خودشم به این شبهه دامن میزد . به باباش اینا میگفت : دوستام خیلی منو دوست دارن . همش برام چیز میخرن . جلو موتو میشوننم و موتو یادم میدن. میبرنم سینما . بعد ماهم دستجمعی میرفتیم دنبالش و به باباش میگفتیم امروز تصمیم گرفتیم همگی بریم حمام عمومی . باباش با چشم غره میگفت نه بابا حموم عمومی پر از میکروبه . هاشم نمیاد . هممون با هم اصرار میکردیم که نه ه ه ه .. بدون هاشم اصلا صفا نداره . ما چون اون میاد ما هم میریم ..
بابای امیر دبیر بود و به درس خیلی اهمیت میداد . میرفتیم و به باباش میگفتیم هممون میخایم ترک تحصصیل کنیم و بیفتیم تو کاسبی . و بعدش هم اون یک ساعت نصیحت تحویلمون میداد . (جالبه که هممون دانشگاهی شدیم بغیر از اون)
و اما بابای من ... بابای من آدم خسیسی بود . همیشه از این میترسید که دوستای ناباب دور منو بگیرن و بیفتن رو دست من و من خرجشون کنم . این بییشرفا هر روز واسه انفقام از من می رفتن دم مغازه ما و به بابام میگفتن : حاجی واقعا دستت درد نکنه با این پسر بزرگ کردنت . خیلی با معرفته. خیلی لوطیه . ساندوچ فروشی که میریم نمیذاره کسی دست تو جیبش کنه . واسه همه بچه ها بلیط سینما میخره و همه رو میبره سینما . توی آرایشگاه که میره خیلی خوب انعام میده و همه دورشو میگیرن . بنزین که میزنه دیگه کارگرا میشناسنش و میدون واسش بنزین میزنن چون خوب انعام میده . هر وقت همراش رفتیم که لباس بخره یه چیزایی هم واسه ما میخره میگه به دلم نمچسبه . چغاله بادووم واسه همه جدا جدا میخره .....
خلاصه خانواده هممون شب و روز دعا میکردن که شرر همه از سر همدیگه کم بشه . مادرا شب و روز نفرین میکردن .بدتر از همه بابای من بود که هنوز که هنوزه میگه : آتیش پولای منو تموم نمیکرد ولی این بچه همشو کرد تو شکم دوساش ....