رفیق بی کلک مادر
ننه هم .ننه های ایرانی
با هزار مکافات که شامل صرف چند هزار دلار و دو سه سال انتظار بود بالاخره براش وقت مصاحبه از سفارت آمریکا رو گرفتم .
پیش خودم گفتم خوبه باز میاد پیشم و از تنهایی در میآیم . ادم هر چی هم در خوشی باشه و با دوستاش ( پسر یا دختر) دور هم باشه باز یه جاهایی احتیاج داره که با اعضای خانوادش در تماس باشه .
توی سفارت آمریکا در آنکارا همه بهش گفتن حاج خانوم اقلا این روسری رو بردار جلو سفیر خوبیت نداره اینا خوششون نمیآد . اونم زیر بار نرفت که نرفت . گفت گوره بابای دیووسشونم کرده کشورشون قشنگه خوب باشه دیگه چیکار به روسری من دارن ؟ اصلا میخاسم سه هفت سال به بیست و یه سال ویزا ندن . من چه دوره شاه چه دوره خمینی برام فرقی نداره . چه آمریکا برم چه همینجو باشم . کاکو من ایجوری دوس دارم . حالو زمان و مکانش فرقی نداره .....
اینجا که اومد از همون روز اول پای هر چی بچه آهو و قرقاول و طاووس و خلاصه موجودات نرم و لطیف بود رو از خونه برید . خلاصه من که با هزار بدبختی و طی سالها رنج و مشقت واسه خودم یه کشتی نوح ساخته بودم و از هر موجود خوشکل و نرم و نازکی فقط نوع ماده اونو توی این کشتی گذاشته بودم .همه رو فرار داد .من تعجبم با زبون اشاره چطوری زیر آب اونا رو میزد که رفتن و حتی پشت سرشونم نیگاه نکردن .میگفت ننه این پدر سگ صاحابا برکت از خونت میبرن . میگفتم مادر ولشون کن اینا اصل برکت هستن خب تو که این کشتی نوح ما رو از کشتی یوگی و دوستان بد تر کردی. میگفت نه اگه میخووی فقط یکیشونه نگهدار . اگه شدن چندتا مجبوری به همشون دروغ بگی . دروغ که گفتی برکت از زندگیت میره.
واسه خودش یه مافیا درست کرده بود . با اینکه زبون انگلیسی و اسپانیش نمیفهمید ولی عجیب بود که با همه در و همسایه دوست شده بود . در عرض یه ماه داستان زندگی همه همسایه های آمریکایی و مکزیکی و چینی و .. رو میدونست . و عصرا که میومدم خونه همه رو برام تعریف میکرد . که مثلا این بدبخت کریستینا همین همسایه بغلی از شوهرش جدا شده و با دوتا بچه تو رستوران کار میکنه . اون لئورا زن روبرویی دوساله که از مکزیک اومده و مادرش پاش درد میکنه . اون سوآن زن چینی که سر کوچمون میشینه بدبخت سرطان پستان داره ... اوایل توجهی نمیکردم . چون بعد از چند سال من اصلا همسایه هامو نمیشناختم . بعد دیدم مثل اینکه جدی میگه . بهش میگفتم مادر اگه تو اینهمه صحبت با اینا میکنی و میفهمی که واقعا انگلیست شاهکاره . میگفت ای ننه درد دل آدما از تو چیشاشون معلومه .نمیخاد که همشو بفهمی .محبت که زبون نمیخاد فطرت میخاد .
به زور منو واداشت که از بازار مکزیکیها یه دیگ و قابلمه بزرگ خریدم . غذا که درست میکرد تازه ظهر مصیبت من شروع میشد . سه چهارتا دیس غذا می کشید و میبرد در خونه اینا . هر چی بهش میگفتن مادر اینجا این کار خلاف قانونه و کسی حق نداره غذا به کسی بده . اگه شکایتمونو کنن هزار مکافات برامون پیش میآد .بعد جواب دادگاه رو چی بدیم ؟ میگفت : ننه شکایته چیچی؟ خب میگیم بوی غذا رو شنیدن گناه داره . ما هم به دلمون نمیشینه تنها بخوریم .
واسه کارگرای مکزیکی که برامون کار میکردن . هندونه و چای و شربت و نهار ... میبرد . اونا هم تعجب میکردن که چرا این زن اینقدر براشون چیز میبره . میگفتم مادر اینا رسم ندارن سر کار به کارگر چیزی بدن . اینها حتی حق استفاده از آب و دستشویی و این چیزا رو از خونه صاحب کار ندارن . میگفت ننه اینا هم عزیز ننه و باباشون هسن . اینا هم غریبن . میگفت خیال نکن اگه چیزی داری و دستت جلو هر مرد و نامردی دراز نیس از زرنگی خودته. نه . این از برکت دعای خیر مردمه ..
فکر میکردم بعد از رفتنش این آمریکاییا کلا فراموش کنن . اما هنوز که هنوزه همسایه ها احوالشو میپرسن . جالبه که از اون زمان هر وقت باربیکیو ( منقل کباب ) درست میکنن یا یه خوراک مخصوصی می پزن واسه منم میارن . هر وقت یه پارتی و تولد ... دارن منم دعوت میکنن .و اگه چند روزی منو نبینن به من زنگ میزنن .
راست میگفت که :محبت کردن زبون دونستن نمیخاد فطرت میخاد .
به قول سهراب سپهری : ایران مادران خوبی دارد و سیاست مداران بد .