کربلای جبهه ها یادش بخیر

باور کنین  هنوز توی غارها دوشتیم زندگی میکردیم ... اگر عاشقی نبود .

ایی جمله بالوو اصلا به مطلبمون ربطی ندوشت . همیجوری نوشتم .......

      

اوو موقا موز خیلی گروون بود . تو بازارم گیر نمیومد . ایجوری نبود که مث الان که ارزونترین میوه ..موز باشه . گاهی وقتا ایی دس فروشا 5-6 تا موز سیاه نکبتی .... میذوشتن جلوشون . دونه ای صد تومنم بود . بعد حالو دلار چن بود؟ 20 تومن . یا سکه چن بود ؟ 1500 تومن . یعنی بخای حسابشه بکنی یی سکه آزادی که میدادی 15 تا موز بهت میدادن . از ایی گذشته  ایکه الان هر بچه کودکستانی که یی شعری ... چیزی از حفظ میخونه اگه باباش رییس باشه زود یی سکه بهش میدن . یعنی الان تو جیب هر بچه ریقینکی دو سه تا سکه هس ولی اوو موقه کسی از ایی پولا ندوشت که . ( البته همی حالو هم تو گاوصندوق همه خانواده ماره بگردی یه  ربع سکه هم نیس).

   

آقا ما دانشجو بودیم و دوشتیم واسی خودومون  حال میکردیم تغریبا آخرووی جنگ بود و بسیج دانشجویی راه افتاده بود و قرار شد ما واسی یی سه ماهی بریم جبهه . خلاصه  دردسرتون ندم . ماره سوار کردن و بردن اهواز . تو اهواز ما جیم شدیم و رفتیم تو شهر . گفتیم آقا شاید رفتیم و دیگه برنگشتیم . شوخی که نیس جنگه .... اقلا واسی آخرین بار بریم یی سر و گوشی آب بدیم . یی چلو کبابی بخوریم ... یی سری به دخترووی اهوازی بزنیم بیبینیم بنده خدا ها چیزی کم و کسری نداشته باشن .. خلاصه ... تو یکی از خیابونووی مرکزی و شلوغ  دیدیم یی دسفروشی چندتا از ایی موزووی سیاه کرده و مونده و کفک زده گذوشته . آقا ماره میگی؟؟؟ دست و دلومون لرزید . یی دفعه همه سلولووی تنومون با هم داد و فریاد زدن که موز میخوویم . انگار که انداختنومون تو چاله مورچه و پونصد هزارتو مورچه افتاده بجونومون . از بس که دلمون موز میخاس .

   

گفتیم خب ما که خداره شکر پول داریم بیزار بیریم یکیشه بخریم . گفتیم کاکو شرمنده .. موز دونه ای چنه ؟ ایی پس فطرت هم دید ما لهجمون شیرازیه و قریبیم گفت دونه 500 تومن . گفتم عامو چه خبره ؟ انگار ک...خل گیر آوردی؟ اینا همه جووی دنیا دونه 100 تومنه . گفت وولک بروو  تو خریدار نیسی . گفتم خب داری گروون میدی .... خلاصه یی مشتی متلک اوو بما گفت . ما هم که زیر باره فلک نمیریم ... ما هم جوابشه دادیم . نزدیک بود جرر و دعوا هم بشه ... خلاصه ولش کردیم ... رفتیم جبهه ..

   

...... آقا ایقد ما مینرسیدم که حد و حساب ندوشت . الکی واسی که خودومونه نشکونیم بیخیال نشون میدادیم . خب هیشکی که نمیترسید ... انگار فقط من میترسیدم . همشون  نه که دعا و ایی چیزا میخوندن .. از هیچ چیزی نمیترسیدن . ولی خدا نصیبتون نکنه  صدووی خمپاره و توپ که میشنفتم ... بند از بند دلووم می پوکید . شب هم که تا صبح چیشام رو هم نمیومد . از خواب و خوراک افتاده بودم . مخصوصا یکی دو بار هم هواپیمووی عراقی اومد و بمبارون کرد که منه بدبخت دیگه زهره ترکمون شده بودم . هر چی هم دعا ی کمیل و ندبه و عاشورا میخوندم .. اصلا افاقه نمیکرد که نمیکرد . تا ایکه ....

    

فرماندمون که بیچاره آدم خوبی بود یی روزی اومد گفت کی میخاد امدادگر بشه ؟ ییهو ما انگار یی برقی تو دلمون افتاد . دستمونه بالو کردیم و گفتیم ما میخوویم بیشیم امدادگر . .... خیال کردیم که کار امدادگر ایه که تو بیمارستان کار کنه و اونجو هم که امنه . همشم تو سایه خونوک .. میخوریم و میخابیم ... بعدم سالم میریم شهر و بعدشم همی از سهمیه رزمندا استفاده میکنیم  همی میتونیم امتیاز مینی بوسی اتوبوسی ... یا یا سهمیه رزمنده ها میتونیم واسی فوق لیسانس قبول بیشیم .

      

رفتیم خودومونه معرفی کردیم و تو بیمارستان لشکر مشغول شدیم . آقا .. هیچی هم بلد نبودیم . میگفتن تزریقات .... بلد نبودیم . میگفتن فشار خون .... میگفتن کمکووی اولیه ... آقا ما عین بز کوهی  فقط نگاشون میکردیم . خلاصه طی یی مراسم باشکوهی ماره بردن تو واحد امداد و تعاون . گفتیم باز خوبه حتما تعاون تو قسمت تعاونیه ... اونجو میتونیم اقلا واسی خودومون تن ماهی و کنسرو و سیگار و کومپوت دو دره کنیم و یواشکی بزنیم به تن و بدنمون و حال بیویم..

   

رفتیم و ماره با یی از ایی لند کروزا بردن خط اول.. یی برونکاردی هم دادن دس ما .. بعد یی بچه اصفونی هم شد همکار ما .. کارومونم ایی بود که هر کی مجروح میشه باید بیزاریمش تو برونکارد و بیاریمش ... یعنی بدترین کاری که میشد تو جبهه بدن دست یی آدمی . همونجو گفتم دیگه خدافظ .. فقط دلووم واسی ننه و بوآم سوخت که چقد گریه میکنن وفتی میفهمن من شهید شدم .

از بخت بد ما دو شب بعدشم آقا حمله شروع شد . ... عامو جهنم که میگن همونجو بود . ایی فرق میکنه با اوو چیزی که آدم تو تلوزیون میبینه هاااا . زمین و زموون آتیش بود . منم گفتم آقا هرچی میخاد بشه بیزار بشه ... به بچی اصفونیو گفتم تو برو منم میام بیزار میخام برم مستراب ... گفت زود بیایااااا .. تو دلووم گفتم ها جوون ننه ات زود میام ...  رفتیم و خودومونه گم و گور کردیم . ولی از دور و نزیک حواسمون بود . تا صبح یی ثانیه آتیش بند نمیشد . ما هم تپیده بودیم تو یی گودی و تکون نمخوردیم . تا دیدیم اصلا همه یی جوره دیگی هسن . همه دارن میدوون ایور و اوور .

   

تا فهمیدیم آقا گاوموون زوییده .. میگن محاصره شدیم و راه فرارم نیس. منه بدبخت دیگه ترس دیشبه یادووم رفت . گفتم خدایا منکه آدم دوروسی نیسم . میدونم اگر در راه تو هم شهید بشم .. تو بهشت راه م نمیدن . ولی خب تو جهنم رو دست میبرنووم . یی کاری بکن که ما از ایی گرفتاری خلاص بیشیم .

بدبختی هم ایی بود که هیچ دعایی هم بلد نبودبم . فقط فاتحه بلد بودم . ایم نه که وقتی میرفتیم تو فبرسون و حلوا میگرفتن جلوموون ... بعد میگفتن اگه فاتحه نخونی شب مرده میاد بخوابت .. ما هم از ترس مرده ایه بلد شده بودیم . ولی چه فایده ؟ هر بار که میخوندم از وسطش یادووم میرفت و یاد مردن میوفتادم .

   

دیگه گفتن آقا خودتونه آماده کنین واسی جنگ تن به تن . چون اگه دس عراقیا بیفتین همتونه میکشن . چون اینا دارن میان جلو و وقت ایره ندارن که شما ره ببرن پشت جبهه . که یه دفعه یی درد بی درمون دیگه ای افتاد تو تنوم ......

نمیدونم چه مرگیم شد .. یاد موز افتادم . عین ایی آدمووی که تو بیابون گیر کردن و سراب میبینن . به هیچی فکر نمیکردم . فقط به خودووم فحش میدادم ... که چرو همو موزوو رو نخریدم 500 تومن ؟ کاشکی الان بود و میخریدم 2000 تومن .... دست کردم تو جیبوم و دوهزار و خرده تو جیبوم بود ... گفتم ای خاک تو سرت .. آرزو بدل داری میمیری . گذشته ها که گذشته ... آینده هم که دیگه به آب گو...ید .

هر چی میخاسم دعا بخونم .. هر چی میخاسم سعی کنم تا زنده هسم به ننه بوآم و دوسام فکر کنم ... هر چی میخاسم به دخترووی کوچمون فکر کنم نمیشد که نمیشد .... فقط به خریتی فکر میکردم که چرو موقعیت خریدن موزه از دست دادم .....

خلاصه نجات پیدو کردیم ... اومدم شیراز و زود رفتم چهار راه سینما سعدی که موز بخرم . ولی دیدم نه ..... به دلووم نمیچسبه . چون موقعیتای زندگی وقتی خوبه که جای خودشون باشن . با همو ارزشی که توی زمان خودشون داشتن .

شاید اگه اونایی رو که یی روزی بهشون اهمیت زیادی نمیدادیم . یا نه ... اهمیت هم میدادیم و دوسشون دوشتیم ... و الان از دسشون دادیم و حالا قدرشونه میدونیم و هلاکشون هسیم ... اگه زنده بشن  یا ایکه برگردن ....دیگه اون مزه و طعم قبلی رو نداشته باشن . حیف که مرده ها زنده نمیشن ... وگرنه  حرفوم ثابت میشد .

ته دیگ : میدونم همه و همه با این حرف من مخالفن . ولی یه کم فکر کنین و بعد فحش بدین .....